۰

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

داستان بازی در شهر خیالی «کلمبیا» اتفاق می افتد. کلمبیا یک شهر معلق روی هواست که توسط فردی به نام «زکریا هیل کامستاک» ساخته شده است. در ابتدا دولت امریکا از وجود چنین شهری استقبال می کند و به کامستاک در ساخت آن کمک می نماید. امریکایی ها معتقد بودند که کلمبیا می تواند نشان برتری امریکا و مظهر اندیشه استثناگرایی (که می گوید امریکایی ها از بقیه ملت ها متمایز هستند) این کشور باشد و با پروازش بر فراز آسمان ها، منزلت و جایگاه ایالات متحده را به تمام ملل دنیا نشان دهد. اما با آشکار شدن این واقعیت که کلمبیا در واقع یک کشتی جنگی بزرگ است و می تواند برای دنیا یک خطر جدی محسوب شود، دولت امریکا تصمیم می گیرد تا فعالیت شهر را متوقف کند. کامستاک که از این ماجرا باخبر می شود، شهر را به پرواز در می آورد و کلمبیا در میان ابرها ناپدید می شود.


با جدا شدن کلمبیا از امریکا، کامستاک خود را به عنوان رهبر مستقل شهر و پیامبر و پیشوای ساکنین آن معرفی می کند. بر خلاف تصور مردم دنیا که کلمبیا را یک مکان آرمانی و رویایی برای زندگی قلمداد می کردند، به تدریج نشانه های فساد در این شهر ظاهر می شود. نژادپرستی و تعصبات افراطی باعث به وجود آمدن جنگ های داخلی می شود و کلمبیا گرفتار هرج و مرج می گردد. در این میان دو گروه اصلی شکل می گیرند که عقایدشان کاملا با یکدیگر در تضاد است: «بنیان‌گذاران» (Founders) و «صدای ملت» (Vox Populi). بنیان‌گذاران که توسط کامستاک رهبری می شوند، در واقع قطب سیاسی کلمبیا هستند و اعتقادات نژادپرستانه و میهن دوستانه دارند. در مقابل صدای ملت که «دیزی فیتزروی» رهبرشان است، در تلاشند تا با مقاومت در برابر بنیان‌گذاران، حقوق برابر تمام نژادها و مذاهب را به آنها بازگردانند.

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

علاوه بر جنگ های داخلی، کلمبیا از وجود «شکاف های زمانی» نیز آسیب زیادی می بیند. این شکاف ها که در جای جای شهر دیده می شوند، نتیجه یک سری آزمایشات علمی هستند که در گذشته انجام شده و سفر کردن در زمان ها و مکان های مختلف را ممکن می سازند. حالا افراد مختلف در تلاشند تا با استفاده از این شکاف ها، به تکنولوژی و سلاح های جدید و پیشرفته دست پیدا کنند. همچنین بعضی از مردم آهنگ ها و ترانه های دوران آینده را به وسیله این شکاف ها می شوند و در دنیای بازی به خواندن آنها می پردازند!

اما داستان BioShock Infinite در سال ۱۹۱۲ آغاز می شود. «بوکر دویت» با یک قایق پارویی توسط یک خواهر و برادر به نام های «روزالیند و روبرت لوتس» به یک فانوس دریایی در نزدیکی ساحل ایالت مین امریکا برده می شود. روزالیند و روبرت قبل از خارج شدن بوکر به او می گویند “دختر را برای ما بیاور و دینت را ادا کن”. بوکر وارد فانوس دریایی می شود و از آنجا به وسیله یک موشک به کلمبیا منتقل می گردد.

پس از وارد شدن به کلمبیا، بوکر توسط نگهبانان شهر تحت تعقیب قرار می گیرد؛ چرا که روی دست او علامت “AD” مشاهده می شود و این همان علامتی است که گفته شده “پیامبر دروغین” روی دستش دارد. ساکنین کلمبیا معتقدند که پیامبر دروغین باعث نابودی «الیزابت» شده و شهر را سرنگون خواهد کرد. به هر ترتیب بوکر از دست نگهبانان می گریزد و الیزابت را پیدا می کند. بوکر و الیزابت با سختی زیاد از دست «سانگ برد» (پرنده غول پیکری که از الیزابت نگهداری می کرد) فرار می کنند و خود را به یک کشتی هوایی می رسانند. بوکر به الیزابت قول می دهد که او را به شهر آرزوهایش، پاریس ببرد؛ اما وقتی الیزابت می فهمد که آنها به سمت نیویورک حرکت می کنند تا بوکر قرضش را ادا کند، عصبانی شده و با زدن بوکر او را بیهوش می کند. وقتی بوکر به هوش می آید می بیند که کشتی توسط دیزی فیتزروی و گروه صدای ملت تصاحب شده است. دیزی به بوکر می گوید که کشتی را تنها به این شرط بازمی گرداند که بوکر در تصاحب یک محموله سلاح به آنها کمک کند.


بوکر و الیزابت دوباره یکدیگر را پیدا می کنند و بوکر به محافظت از دخترک می پردازد. الیزابت توانایی اش در باز کردن شکاف های زمانی را آشکار می کند. یکی از این شکاف ها آنها را به دنیایی می برد که در آن، بوکر به عنوان یک قربانی در راه اهداف صدای ملت ظاهر می شود و باعث شروع درگیری بین این گروه با بنیان‌گذاران می گردد. وقتی دیزی با بوکر در دنیایی دیگر مواجه می شود و او را زنده می بیند، گمان می کند که او یک فریبکار و یا یک شبح است. به همین دلیل نیروهایش را برای کشتن بوکر می فرستد. در ادامه الیزابت با کمک بوکر، دیزی را در حالی که قصد دارد تا یک پسربچه از گروه بنیان‌گذاران را به قتل برساند، می کشد.

بوکر و الیزابت سوار کشتی هوایی می شوند تا از کامبیا فرار کنند، اما در همین هنگام سانگ برد از راه می رسد و با حمله به کشتی، باعث سقوط آنها می شود. در ادامه آنها متوجه می شوند که لوتس ها به درخواست کامستاک دستگاهی به نام «سایفون» را برای کنترل قدرت های الیزابت ساخته اند

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

الیزابت دخترخوانده کامستاک است و او قصد دارد تا پس از مرگش رهبری کلمبیا را به دخترش بسپارد؛ کامستاک برای پنهان کردن واقعیت، نقشه قتل همسرش و لوتس ها را می کشد.

پس از اینکه الیزابت توسط سانگ برد اسیر می شود، بوکر آنها را تعقیب می کند، اما توسط یک نسخه سالخورده از الیزابت، به آینده برده می شود. الیزابت سالخورده به بوکر می گوید که چون او نتوانسته جلوی سانگ برد را بگیرد، سال ها تحت شکنجه و شست و شوی مغزی قرار گرفته است و پس از تصاحب میراث کامستاک، جنگ و خونریزی را در دنیا گسترش داده است. الیزابت از بوکر خواهش می کند که جلوی سانگ برد را بگیرد و او را به زمان حالش بازگرداند.

بوکر بار دیگر الیزابت را در زمان حال پیدا می کند و آنها کامستاک را تا کشتی هوایی اش تعقیب می کنند و او را به دام می اندازند. کامستاک از بوکر می خواهد که درباره گذشته الیزابت و انگشت قطع شده اش به او توضیح دهد، اما بوکر عصبانی می شود و کامستاک را خفه می کند. بوکر به الیزابت می گوید که از ماجرا بی خبر است، اما الیزابت تاکید می کند که بوکر همه چیز را فراموش کرده است.

آنها که حالا می توانند سانگ برد را کنترل کنند، حملات صدای ملت را دفع می کنند و سپس به سانگ برد دستور می دهند تا سایفون را نابود کند. پس از نابود شدن سایفون، سانگ برد بار دیگر به بوکر حمله می کند، اما الیزابت که حالا توانایی هایش را به دست آورده، با باز کردن یک شکاف زمانی، آنها را به شهر زیردریایی «رپچر» می فرستد. سانگ برد که تحمل فشار اعماق اقیانوس را ندارد، زیر آب نابود می شود.

داستان بازی BIOSHOCK:infinite

الیزابت سپس بوکر را به فانوس دریایی که در سطح اقیانوس قرار دارد می برد و توضیح می دهد که تعداد بی شماری فانوس دریایی وجود دارد. همچنین نسخه های مختلفی از بوکر و الیزابت وجود دارد و آنها تنها یکی از همین نسخه ها هستند. الیزابت نشان می دهد که در سال ۱۸۹۳ رابرت لوتس از طرف کامستاک نزد بوکر می آید و به او می گوید: “دختر را به ما بده و دینت را ادا کن”. منظور رابرت دختر شیرخوار بوکر، «آنا دویت» (علامت AD روی دست بوکر اشاره به نام آنا است) بود. بوکر با بی میلی قبول می کند که دخترش را به کامستاک بدهد، اما خیلی زود پشیمان می شود و برای پس گرفتن آنا تلاش می نماید.

کامستاک به وسیله یک شکاف زمانی از دست بوکر فرار می کند ولی تلاش بوکر برای نجات دخترش باعث می شود تا انگشت کوچک آنا در سوراخ شکاف که در حال بسته شدن بود گیر کند و قطع شود. کامستاک سپس نام آنا را به الیزابت تغییر می دهد و او را به عنوان دخترخوانده خودش بزرگ می کند. الیزابت به خاطر جا ماندن انگشتش در دنیای دیگر، این توانایی را دارد تا شکاف های زمان را باز کرده و بین دنیاها جابه جا شود. رابرت لوتس که از اقدامات کامستاک خشمگین می شود، با کمک روزالیند، بوکر را به دنیای کلمبیا می آورند تا الیزابت را نجات دهد.

الیزابت توضیح می دهد که کامستاک در دنیاهای موازی دیگر همیشه زنده است و لوتس ها باز هم تلاش می کنند تا نسخه های دیگر بوکر را احضار کنند تا بتوانند به این چرخه پایان دهند. در حالی که نابود کردن کامستاک مستلزم جلوگیری از به دنیا آمدن اوست، الیزابت بوکر را به مکانی می برد که او باید برای پاک شدن گناهانش غسل داده شود. برخی از نسخه های بوکر غسل را نمی پذیرند، اما برخی از آنها غسل را قبول کرده و به شکل کامستاک احیا می شوند. به همین دلیل کامستاک که از ارتباطش با بوکر مطلع است تلاش می کند تا الیزابت را در اختیار داشته باشد و او را وارث و جانشین خود کند.

در ادامه سایر الیزابت ها از دنیاهای دیگر ظاهر می شوند و بوکر به آنها اجازه می دهد تا خودش را خفه کنند و مانع از غسل دادن وی و به وجود آمدن کامستاک شوند. سپس الیزابت ها یکی یکی ناپدید می شوند و قبل از محو شدن آخرین الیزابت، صفحه تاریک می گردد.

قبل از پایان بازی می بینیم که بوکر در سال ۱۸۹۳ در آپارتمانش بیدار می شود و آنا را صدا می زند. او به سمت اتاق آنا می رود و بعد از اینکه درِ اتاق را بازی می کند تصویر تاریک می شود.

منبع : https://t.me/GameNewNews

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *