۱

سرگذشت تور از افسانه‌های ناتمام نومه نور سرزمین میانه

افسانه‌های ناتمام نومه نور

نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

ریان زن هور با مردمانش در خانه هادور می زیست؛ اما آنگاه که خبر نیرنایت آرنویدیا به دور لومین رسید، و او باز خبری از شوهرش نشنید، شوریده پریشان، یکه و تنها در بیشه و بیابان آواره شد. ای بسا همان جا جان می سپرد، اما الف های خاکستری به یاری اش آمدند. این مردمان را ماندگاهی در کوه های غرب دریاچه ی میت ریم بود؛ ریان پیش از پایان سال مویه و اشک پسری زاد و ریان به الف ها گفت: بیایید نام او را تور نام نهیم؛ زیرا پدرش پیش از آن که جنگ در میان ما جدایی افکند این نام را برایش برگزیده بود و تمنای من از شما این است که او را بپرورید.
ریان ماندگاه الف ها را ترک گفت و به هایود اِن نِنگین در برهوت انفایگلیت رسید و آنجا آرمید و درگذشت.
تور در شانزده سالگی دلش از داستان رنج مردمان سخت به خشم آمد، و آرزو داشت که پا پیش بگذارد و انتقام از اورک ها و شرقی ها بستاند. اما آنایل او را بازداشت.
گفت: تور پسر هور گمان می دارم که تقدیر تو دور از اینجاست. و این سرزمین از سایه ی مورگوت رها نخواهد گشت، مگر آنکه تانگورودریم خود فرو افتد. پس قصد کرده ایم که اینجا را به مقصد جنوب ترک گوییم؛ و تو نیز با ما خواهی آمد.
تور گفت: اما چگونه از دام دشمنان مان خواهیم گریخت؟ زیرا عزیمت گروهی این چنین بزرگ بی تردید توجه برانگیز خواهد شد.
آنایل گفت: آشکارا از این مرز و بوم نخواهیم رفت؛ و اگر بخت با ما یار باشد به راه پنهان خواهیم رسید که آن را آنون این گلید مب نامیم، به دروازه نولدور؛ و آن را این مردمان در نهایت کاردانی مدت ها پیش در روزگار تورگون ساخته اند.
تور با شنیدن نام تورگون برانگیخته شد، و از آنایل در باب تورگون پرس و جو کرد.
آنایل گفت: او پسر فین گولفین است، و اینک از هنگام کشته شدن فین گون، شاه برین نولدور به شمار می آید. سهمگین ترین دشمنان مورگوت، و آنگاه که هورین اهل دورلومین و هور پدرت گذرگاه های سیریون را پس پشت او نگاه داشتند، از مهلکه نیرنایت گریخت.
تور گفت: پس میروم تا تورگون را بیابم زیرا بی تردید به خاطر پدرم یاری ام خواهد کرد.
تور در این راه اسیر لورگان شرقی شد و پس از سه سال اسارت سرانجام فرصتی برای فرار به چنگ آورد.
و سرانجام به غارهای آندورت بازگشت و یکه و تنها آنجا مسکن گزید و چهار سال مخوف را منزوی در سرزمین پدری به مانند یاغیان به سر برد.
سرانجام در یک روز در آغاز سال بیست و سوم پس از واقعه نیرنایت، تور کنار چشمه ای نزدیک غار منزلگاه خویش نشسته بود. ناگهان به دلش افتاد که بیش از این انتظار نکشد، و برخیزد و برود.
سرانجام در سفر خود به دو الف به نام گلمیر و ارمیناس بر خورد و گلیمر به او گفت:من شنیده ام که خاندان تو پیش خداوندگار آب ها گرامی است. و اگر تدبیر او تو را به نزد تورگون رهنمود شود، آنگاه به هرسو که بروی بی گمان به او خواهی رسید. اینک جاده ای را که آب تو را از تپه ها بدان رسانده است در پیش گیر و نگران مباش!راهت در تاریکی چندان به درازا نخواهد کشید. بدرود!
سرانجام سفر تور به غرب، به بقایای جاده ای گم شده رسید و از میان پشته های سبز و سنگ های یک بر شده گذشت و آنگاه که روز رنگ میباخت به تالار کهن و دیوار های بلند و پربادش رسید.
تور از پلکان عریض اینک نیم پنهان در میان بوته های عود سرخ و کافور بالا رفت و از زیر نعلی بزرگ در گاه گذشت و وارد سایه های خانه ی تورگون شد؛تور در خانه ی تورگورن زره و سپری عظیم و کلاهخود و شمشیری دراز درنیام یافت و آنها را بر خود کرد و ناگهان احساس کرد پایش او را بی اراده به ساحل دریا می کشاند، و به سوی ساحل فراخ شمال تاراس نس پایین آمد؛ و آنجا بود اولمو پیام خود را به او داد و گفت: سرورم، هدف من کجاست؟ اولمو گفت: آنجا که دلت همیشه در پی اش بوده است، یافتن تورگون، و دیدن شهر پنهان. زیرا تو بدان گونه آراسته ای که قاصد من باشی، درست درهمان جامه های رزم که زمانی دراز پیش از این برایت مقرر فرموده بودم.
آنک اولمو شاخی بزرگ به دست گرفت و نفیری بلند از آن برآورد و غریو توفان در برابر آن چیزی نبود مگر نسیمی بر روی دریاچه. آنگاه توفانی در گرفت و تور از خشم دریا گریخت و تقلا کنان راه بازگشت به رف های مرتفع را در پیش گرفت؛ وارد تالار تاریک و خالی شد و تمام شب را روی تخت سنگی تورگون نشست. تور از فرط خستگی به خواب رفت و رویاهایی می دید هیچکدام را به یاد نمی آورد مگر یکی: تصویر یک جزیره، و در وسط آن جزیره کوهی پرشیب و خورشید در پس این کوه غروب کرد و تاریکی آسمان جهید؛ اما برفراز جزیره تک ستاره ای با نور خیره کننده می درخشید.
با آمدن روز تور بیرون آمد و از کوتاه ترین رف نگاهی به پایین انداخت و آنجا ورونوه را دید و بی اراده نام او را بلند بانگ برداشت.‌..

ارباب حلقه ها
ملکور
نومه نور

پس الف برگشت و به بالا نگاهی انداخت، و تور نگاه شکافنده و چشمان کبودِ دریایی او را دید و دانست که او از مردمان برین نولدور است.
سپس الف از جایی برخاست و پیش پای تور کرنش کرد و گفت: که هستی، سرورم؟ زمانی دراز در دریای سنگ دل کوشیده ام. به من بگو آیا از آن زمان که پای در خشکی ننهادم ام، اتفاقا مهمی روی داده است؟آیا پلیدی برافتاده است؟مردم پنهان خروج کرده اند؟
تور پاسخ داد: نه. پلیدی همچنان در حال گسترش است، و پنهان شدگان همچنان پنهان اند.
پس ورونوه زمانی دراز خاموش به او نگریست. سپس گفت: پس تو که هستی؟
تور گفت: از آدمی زادگانم. و تو اخرین دیانورد اخرین کشتی نیستی که از بندرگاه گیردان عازم جست و جوی غرب گشت؟
الف گفت: آری،ورونوه ام پسر آرانوه. اما نمی دانم از کجا نام و سرگذشت مرا می دانی.
تور پاسخ داد: می دانم، زیرا خداوندگار آب ها شب پیش با من سخن گفت و گفت که تو را از خشم اوسه رهایی خواهد داد و تو را بدین سو خواهد فرستاد تا راهنمای من شوی.
تور و ورونوه در نهایت سفر خود را به سمت دروازه های پنهان تورگون شروع کردند.
تورو ورونوه اکنون پیچیده در رداهای خود همچون سایه از دامنه ی تپه ها پیش می رفتند و از هر دری باهم سخن می گفتند.
راهپیمایی آنان در گرگ و میش و شب ها، در بیابان و بیشه های بی راه و جاده آهسته بود، و زمستان هولناک شتابان از قلمرو مورگوت فراز رسید.
اگرچه آن دو پیش از نیمه ی نارکویلیه عازم شده بودند، اما وقتی به سرچشمه ی ناروگ نزدیک شدند، هیسیمه با برف و یخبندان از راه رسید.
آنجا در پایان شبی فرساینده، هنگام اولین روشنایی سپیده دم از رفتن بازماندند؛ و ورونوه غمگین و بیمناک گرداگرد خویش را نگریست و مایوس شد. به جای آبگیر نیکوی ایورین در حوض سنگی بزرگ و تراشیده از آب های ریزان و گرداگرد آن گودی پوشیده از درخت دامنه ی تپه، اینک زمینی آلوده و متروک می دید و بانگ برداشت: دریغا! پلیدی تا بدین جا نیز رسیده؟زمانی اینجا بدور از تهدید آنگباند بود؛ اما انگشتان مورگوت پیوسته کورمال کورمال پیش می خزد.
تور گفت:درست به همان سان که اولمو با من گفت: چشمه ها به زهر آغشته اند، و نیروی من از آب های زمین پس می نشیند.
ورونوه گفت:بنگر! و رخسارش از هول نفرت رنگ باخته بود:زمانی کوتاه پیش از این خزنده ی بزرگ آنگباند، هولناک ترین همه موجودات دشمن اینجا بوده است!
تا ابن بگفت، صذای فریادی را از بیشه هت شنیدند، و سر تا پا گوش چون سنگ خاکستری خاموش برجای ایستادند. اما صدا گرچه مالامال از اندوه، صدایی نیکو بود، و تو گویی همچون کسی که در جستجوی گم شده ای است نامی را بانگ میزد.
دیدند مردی بلند بالاست، زره پوش و سیه جامه، با شمشیری آخته در دست؛و در شگفت شدند، چه تیغ شمشیر نیز سیاه بود، اما دم آن روشن و سرد می درخشید. و آنگاه که ویرانی ایورین را دید سوگوارانه فریادی بلند کشید و گفت: ایورین، فایلیورین! گویندور و به لگ! اینجا زمانی شفا یافتم. اما از این پس دیگر هرگز شهد آرامش را نخواهم چشید.
پس شتابان به سمت شمال به راه افتاد و آن دو هچنان بانگ فایلیورین، فیندویلاس! او را می شنیدند، اما آن دو نمی دانستند که نارگوتروند فرو افتاده است، و این تورین پسر هورین، معروف به سیه تیغ است.
بدین سان در آن لحظه و همین یکبار، راه این دو خویشاوند، تورین و تور با هم تلاقی کرد.
آنها به راه خود ادامه دادن و از آن زمین ها دور شدند، پنج ماه تمام، زمستان هولناک که دیری در یاد ها باقی ماند، شمال را در چنگ خود گرفته بود.
از این رو تمام آن روز شوم را به هرجان کندنی پیش رفتند و خطر دشمن در گمان شان کم تر از خطر زمستان بود؛اما هرچه پیش می رفتند برف کمتر می شد.
ناگهان صدای جارو جنجالی به گوش شان خورد و آنگاه که با احتیاط از پشت درختان بیرون را نگریستند، روشنایی سرخی را در زیر تشخیص دادند. گروهی از اورک ها وسط جاده اتراق کرده و گرد آتشی بزرگ حلقه زده بودند.
تور خواهان نبرد با اورک ها بود اما ورونوه او را از این تصمیم با دلیل این که اورک های دیگر به آنها یورش می آورند بازداشت، و گفت: پس بیا! بیش از این چانه مزن گرنه رد ما را خواهند گرفت. از پی من بیا!.
آنگاه لابلای درختان خزیدند و دورشدند و در جهت باد به سوی جنوب رفتند، تا آن که به نیم راه آن آتش اورکی دیگری که بر روی شاه راه بود رسیدند. ورونوه آنجا زمانی دراز، خاموش، سراپا گوش ایستاد.
گفت: صدای هیچ جنبنده ای از جاده یه گوش نمی رسد،اما معلوم نیست که چه چیزی در سایه ها در کمین است. به تاریکی پیش رو چشم دوخت و لرزید به نجوا گفت: بویی شوم در هواست. افسوس! سرزمین پویش و امید زندگانی مان دز آن سوست، اما مرگ در این میان گام بر می دارد.
تور گفت:مرگ از همه سو ما را در احاطه دارد. اما من توان کوتاه ترین راه برایم مانده است. اینک من پیش می روم!
تور این بگفت و آهسته به حاشیه ی جاده نزدیک شد.

نومه نور

همه جا خاموش بود. باد سرد جاده باستانی را می روفت ناله می کرد. آنگاه باد نیز خاموش شد. در آن درنگ تور تغییری را در هوا احساس کرد، تو گویی نفس زمین مورگوت دمی باز ایستاد، و نسیمی ملایم همچون یاد و خاطره ی دریا از غرب وزیدن گرفت. همچون مه خاکستری سوار بر باد از جاده سنگی گذشتند و وارد بوته زار حاشیه شرقی شدند.
به ناگاه درست از همان نزدیکی صدای فریادی دیوانه وار برخاست، و صدای فریاد های بسیاری از حاشیه جاده به آن پاسخ گفت، نفیر شیپوری خشن و صدای دویدن های سراسیمه به گوش رسید.
تور که کمی از زبان اورکی میدانست فهمید که چه میگویند: بو و صدا را شنیده بودند،اما آن دو را ندیده بودند. شکار شروع شده بود.
تور و ورونوه لابلای بوته ها پیش خزیدند، و زیر ردای خاکستری نفس نفس زنان همچون روبهان خسته دراز کشیدند. هیچ سخن نمی گفتند و سراپا بودند.
فریاد نخجیر گران رنگ باخت؛ زیرا اورک ها هیچ گاه تا عمق زمین های بیابانی و بیشه ها پیش نمی رفتند، و پیوسته مسیر جاده را زیرنظر داشتند. چندان قید فراریان آواره نبودند، مورگوت نگهبابانش را نه برای آن بر شاه راه گماشته بود تا تور و ورونوه یا کسانی که از غرب می آیند به دام اندازد، بل برای آن که مراقب سیه تیغ باشند، مبادا که او موفق به گریختن شود و اسیران نارگوتروند را تعقیب کند و ای بسا از دوریات یاری بگیرد.
شب گذشت و خاموشی اضطراب آور بار دیگر بر زمین های متروک حکمفرما شد. تور خسته و فرسوده زیر ردای اولمو خفت، اما تور بیدار بود، بامداد تور را بیدار کرد، سپیده ای سرخ فام در کار دمیدن بود، و او آن دورها در برابر قله های کوهسار عجیب را درخشنده در مقابل آتش شرقی می دید.
آنگاه ورونوه با صدایی آهسته گفت: آلای! ارد آن اخوریات، اِرِد امبار نین.
زیرا می دانست که به کوهستان محیط و دیوار های قلمرو تورگون می نگرد. آن زیر به سوی شرق در دره عمیق و پرسایه، سیریون زیبا قرارداشت، سیریون پرآوازه ترانه ها. ورونوه گفت: آن سو دیمبار است. ای کاش آنجا بودیم! زیرا دشمنان ما به ندرت جرات آمدن به دیمبار را داشتند. یا اکنون ای بسا همه چیز دگرگون شده است جز خطر رودخانه، گذر از آن حتی برای الدار هم خطرناک است.
آن ها به سیریون نزدیک شدند، تور خواست بی درنگ به سوی گدار بشتابد، اما ورونوه مانع شد و گفت: نباید در روز روشن یا تا هنگامی که هنوز هر گونه احتمال تعقیب وجود دارد از بریتیاخ بگذریم.
تور گفت:پس اینجا بنشینم و بپوسم؟ زیرا چنین احتمالی آنگاه که قلمرو مورگوت پابرجاست، وجود دارد. بیا! زیرسایه ردای اولمو راه را ادامه دهیم.
ورونوه هنوز درنگ می کرد و به غرب در پشت می نگریست. آنگاه ناگهان چهره اش از شادمانی روشن شد و به بانگ بلند گفت: چه خوب! بریتیاخ هنوز در حفاظ دشمنان دشمن ایمن است. اورک ها اینجا تعقیب مان نخواهند کرد؛ و اکنون می توانیم زیر ردا بی گمانانه بگذریم.
تور گفت:مگر چه چیز تازه ای دیدی؟
ورونوه گفت: آدمیزاد فانی نزدیک بین است! عقابان کریسایگریم را می بینم؛ و آنان بدین سو می آیند. نیک بنگر!.
طولی نکشید که در اوج آسمان پرهیب سه پرنده را که با بال های نیرومند از قله های کوه دوباره ابر گرفته پایین می آمدند، تشخیص داد.
ورونوه گفت:بیا برویم. اگر اورکی در این نزدیکی ها بود،تا عقاب ها دور نشده اند، پوزه از خاک برنخواهد داشت.
شتابان از سراشیب پایین آمدند و از بریتیاخ گذشتند و غالبا از روی تل ریگ ها می پریدند بی آن که پاشان خیس شود و یا از روی آب تل ها می رفتند که عمق اش تا زانو بیشتر نبود.
در آن سوی گدار به آبکندی رسیدند که تو گویی بستر رودی قدیمی بود و در آن هیج آبی جریان نداشت، ورونوه فریاد زد: سرانجام در ورای همه امید ها یافتم اش!ببین! این مصب رود خشک است، و باید از این راه برویم. پس وارد آبکند شدند و آنگاه که به طرف شمال چرخیدند دامنه کوه پرشیب تر شد، تور گفت: اگر راه این است بلای جان خستگان است.
ورونوه گفت:باری راه رسیدن به تورگون همین است و بس.
تور گفت:پس بیشتر در شگفت شدم که ورودی آن باز و بی محافظ است. انتظار داشتم دروازه عظیم و فوجی از نگهبانان را ببینم.
ورونوه گفت:هنوز مانده است که این ها را ببینی. این فقط راه رسیدن به آنجا است‌ جاده اش می نامم؛ اما سیصد و اندی سال است که کسی از آن نگذشته، مگر قاصدانی اندک و پنهانی، جمله همت نولدور صرف پنهان نگاه داشتن این راه شده است. زیرا مردم پنهان در اینجا می زیند. باز و بی محافظ است؟ اگر کسی از اهالی قلمرو پنهان راهنمایت نبود می توانستی پیدایش کنی؟ آیا حدس می زدی که آنجا ساخته ی باد و باران بیابان باشد؟چنان که خود دیدی آنان عقابان نبودند؟ اگر اورک بودیم تردید مکن که مارا گرفته و از بلندای آسمان بر صخره های بی رحم افکنده بودند.

ارباب حلقه ها

چندین مایل را با مشقت در بستر سنگ لاخ رود خشک ادامه دادند، تا آن که از راه ماندند، و شبانگاه تاریکی را بر آبکند عمیق چیره کرد؛از کرانه ی شرقی رود بالا رفتند و اکنون به تپه های پرچین و شکن رسیده بودند که در دامنه کوهسار قرار داشت. آن دو وارد غاری شدند و پنهان شدند؛ و آخرین خرده های بازمانده آذوقه را خوردند. از سرما می لرزیدند و خسته بودند، اما نخفتند.
بدین سان تور و ورونوه در شامگاه سی و هفتمین روز سفر به برج های اخوریات و آستانه در تورگون رسیدند، و به یاری نیروی اولمو هم از تقدیر و هم از خباثت دشمن گریختند.
وقتی اولین بارقه ی روز،خاکستری رنگ از صافی مه دیمبار گذشا دوباره به رودخانه خشک خزیدند، و پس از مسافتی به طرف شرق پیچیدند؛ و درست در برابرشان پرتگاهی عظیم نمودار شد که پرشیب و ناگهانی از دامنه تندی که بر آن انبوهی از درختچه های گوریده ی خاردار روییده بود سر به آسمان می کشید.
سرانجام با تقلای بسیار خود را به پای صخره رساندند، و روزنی در آن یافتند که گویی دهانه نقبی بود کنده در سنگ سخت به دست آب هایی که از دل کوهستان یرچشمه می گرفت. وارد شدند و آن داخلهیچ روشنایی نبود،بدین سان کورمال کورمال قدم به قدم پیش رفتند، تا آنکه زمین را در زیر پای خود هموار و عاری از سنگ های لق یافتند. آنگاه ایستادند، هوا تازه و سالم به نظر می رسید، و آن دو از فضای فراخ دور و اطراف و بالای سر با خبربودند؛ اما همه جا خاموش بود.
تور گفت: دروازه محروس کجاست؟ یا نکند به راستی از آن گذشته ایم؟
ورونوه گفت: نه. اما در شگفتم زیرا هیچ بیگانه ای بی معارض تا بدین جا پیش نمی تواند آمد. از ضربتی در تاریکی بیمناکم.
اما نجوای آنان پژواک های خفته را بیدار ساخت، و این پژواک ها گسترش یافتند و تکثیر شدند.
به محض آنکه پژواک سنگ ها خاموش شد، تور از دل تاریکی صدایی شنید که به زبان الفی سخن می گفت: نخست به زبان برین نولدور، که با آن آشنا نبود.
صدا گفت: ایست! مجنبید! گرنه کشته خواهید شد، خواه دوست باشید یا دشمن.
ورونوه گفت: دوست هستیم.
صدا گفت: پس چنان که می گوییم.
ناگهان سرپوش فانوسی الفی برداشته شد و پرتو درخشان اش بر روی ورونوه در پیشاپیش تور افتاد، اما تور جز ستاره ای خیره کننده در تاریکی چیزی نمی دید.
لحظه ای این چنین در چشم روشنایی متوقف شدند، و آنگاه صدا دوباره به سخن آمد و گفت: چهره های خود را نشان دهید!
و ورونوه باشلق اش را کنار زد و چهره اش در پرتو روشنایی درخشید.
سخت و برجسته تو گویی تراشیده از سنگ؛ و تور از زیبایی خیره ماند. آنگاه ورونوه مغرورانه به سخت درآمد و گفت: نمی دانی که را می بینی؟ من ورونوه ام پسر آرانوه از خاندان فین گولفین. یا مرا در سرزمین خودم پس از چند سال فراموش کرده اند؟ صدایت را به یاد دارم اله ماکیل.
صدا گفت: پس ورونوه قوانین سرزمین اش را نیز به یاد دارد. از آنجا که او به فرمانی عازم شد، حق بازگشت دارد. اما نباید بیگانه ای را بدین جا راهنمایی کند. بیگانه به داوری نگهبان یا کشته یا اسیر خواهد شد. او را بدین جا بیاور تا داوری کنم.
آنگاه ورونوه تور را به سوی روشنایی برد، و تا نزدیک شدند گروهی نولدور زره پوش و مسلح از تاریکی پای بیرون نهادند و با شمشیر های آخته گردشان را گرفتند.
اله ماکیل گفت:عجبا از کاری که کردی ورونوه. ما دوستان دیرین بودیم آنگاه تو مرا چنین بی رحمانه میان قانون و رسم دوستی نهادی؟ او را همچون کسان دیگری از نژاد های بیگانه که گستاخی کنند و بگذرند مجبور به کشتن ام.
ورونوه پاسخ داد:در زمین های فراخ بیرون اله ماکیل، چه بسیار چیز های عجیب که بر سر می آید، و وظایف نامنتظر که بر دوش می افتد. تنها شاه می تواند در باب من و آن کس که با من است داوری کند.
آنگاه تور سخن گفت و بیش از این هراس به دل راه نداد: من با ورونوه پسر آرانوه آمدم، چه، خداوندگار آب ها ورونوه را گماشته است تا راهنمای من باشد. من از اولمو پیغامی برای پسر فین گولفین دارم، و این پیغام را با او خواهم گفت.
در اینجا اله ماکیل شگفت زده به تور نگریست. گفت: پس بگو کیستی؟ و از کجا می آیی؟
تور گفت: من تور پسر هور از خاندان هادور ام و خویش هورین، و به من گفته اند که این نام ها در قلمرو پنهان ناشناخته نیستند. از میان خطرات بی شمار در نوراست به جست و جوی این قلمرو آمده ام.
اله ماکیل پرسید: از نوراست؟ می گویند از هنگام عزیمت مردم ما دیگر کسی در نوراست زندگی نمی کند.
تور گفت: راست گفته اند. باری من از آنجا می آیم. مرا نزد کسی ببر که آن تالا های کهن را بنا کرده است.
اله ماکیل گفت: در اموری چنین داوری با من نیست. از این رو تو را به روشنایی می برم تا ای بسا چیزها در آنجا آشکارتر شود.
آنگاه دستوری داد و نگهبانان بلند و بالا تور و ورونوه را در میان گرفتند، و فرمانده آنان را از مغاره دروازه بیرونی به درون راهنمایی کرد

تور

به تاقی فراخ با ستون های بلندِ تراشیده از سنگ دو سو رسیدند، و درمیان، دروازه ای بالارو از تیرهای چوبی متقاطع وجود داشت که به طرز حیرت انگیزی حکاکی و با گل میخ های آهنی تزیین شده بود.
اله ماکیل دروازه را لمس کرد و دروازه خاموش بالا رفت و آنان گذشتند.
اله ماکیل گفت:شما از دروازه نخستین، دروازه چوبین گذشتید. جاده این است. باید بشتابیم.
این جاده ژرف تا کجا می رفت، تور نمی دانست، بادی سوزدار بر سطح سنگ ها زوزه می کشید، و او ردایش را تنگ برخود پیچید. گفت: باد سردی از قلمرو پنهان می وزد!
ورونوه گفت:آری، راست می گویی؛ ای بسا در گمان بیگانگان چنین بنماید که خودبینی، خادمان تورگون را بی رحم ساخته است. فرسنگ ها راهِ هفت دروازه برای خستگان و ماندگان، دراز و سخت می نماید.
اله ماکیل گفت: اگر قانون ما سهل گیرانه تر بود، مدت ها پیش نیرنگ و بدخواهی وارد می شد و نابودمان می ساخت. این را تو نیک می دانی. اما ما بی رحم نیستیم. اینجا خوراک نیست و هیچ بیگانه ای نمی تواند از دروازه ای که گذشت بازگردد. اندکی تحمل کنید تا در دومین دروازه بیاسایید.
بدین سان گاه از پلکان های بلند و گاه جاده ی پیچان پرشیب در زیر سایه ی رعب آور صخره ها پیش رفتند، تا آن که نیم فرسنگ پس از دروازه ی چوبین، تور دیواری پهن را دید که از این سو تا آن سو با برج های استوار سنگی در دو طرف بسته بود.
اله ماکیل گفت:دومین دروازه، دروازه ی سنگی است.
آنان از درگاه گذشتند و وارد حیاطی شدند.
اله ماکیل گفت: خوراک هرچند اندک می نماید، اما اگر دعوی شما اثبات شود، بعد به نحوی شایان جبرانش خواهیم کرد.
تور گفت: همین کافی است. بی ایمان است دلی که شفایی به از این طلب کند. و به راستی از نوشیدنی و خوراک نولدور چنان نشاطی یافت که بزودی مشتاق بود راه را ادامه دهد.
بدین سان با گذشتن از پنج دروازه و راه های سخت و پرشیب به ششمین دروازه یا دروازه زرین رسیدند، آخرینِ دروازه های باستانی تورگون که پیش از نیرنایت ساخته شده بود.
اکنون آفتاب روی جاده پیش رو افتاده بود، چرا که دیوار های تپهها در هر سو کوتاه بود و سبز، مگر آنجا که برف قله ها را پوشانده بود، اله ناکیل پیش شتافت، چون تا دروازه هفتم، موسوم به دروازه ی عظیم، دروازه ی فولاد که مایگلین پس از بازگشت از نیرنایت در ورودی فراخ اورفالخ اخور ساخته بود، راهی کوتاه در پیش بود. هیچ دیواری در آنجا به چشم نمی خورد، اما در دو سو، دو برج گرد بسیار بلند، با پنجره های بسیار در هفت طبقه و دوکی شکل به مناره هایی از فولاد درخشان منتهی می شد، و میان دو برج حصاری پولادین و سترگ بالا رفته بود که اثری از زنگارد در آن به چشم نمی خورد، بل سرد و سفید می درخشید. تور در این حصار سترگ فولادین هیچ در یا دروازه ای نمی دید، اما همچنان که نزدیک می شد از فاصله میان میله های آن تو گویی نوری کور کننده بیرون تافت و او دستش را سایبان چشم کرد و ترسان و مبهوت بی حرکت ایستاد. در دم سواران از برج ها بیرون زدند، اما پیشاپیش سوارانِ برج شمالی کسی سوار بر اسب سفید می آمد؛ از اسب فرود آمد و به سوی آنان گام برداشت. اکتلیون، فرمانروای چشمه ها بود، سر تا پا سیم پوش بود، سپر او تو گویی خیس از قطره های باران که در واقع هزار ترصیع بلور بود، درخشیدن گرفت.
اله ماکیل سلام نظامی داد و گفت:ورونوه را که از بالار آمده است، آورده ام؛ و این بیگانه ای است که او بدین جا آورده و او خواستار دیدار با شاه است.
اکتلیون رو به تور کرد، اما توز ردایش را برگرد خود پیچید و روبه رو خاموش ایستاد.
اکتلیون گفت: تو به آخرین دروازه رسیده ای. پس بدان که هیچ بیگانه ای که از آن می گذرد هرگز بیرون نمی رود مگر از در مرگ.
و تور گفت: فال شوم مزن!اگر پیک خداوندگار آب ها بیرون شود، پس همه کسانی که اینجا می زییند از پی او خواهند رفت. فرمانروای چشمه ها مانع از ورود پیک خداوندگار آب ها مشو!.
اکتلیون زمانی خاموش ایستاد و به تور نگریست، و اندک اندک ترسی آمیخته به احترام در سیمایش هویدا شد، تو گویی که در سایه ی ردای کبود تور به مکاشفه ای دوردست خیره شده بود. آنگاه تعظیم کرد و به سوی حصار رفت و دست بر آن گذاشت، و در وازه در دو سوی ستون تاج رو به داخل باز شد. پس تور به درون رفت و به چمن زاری بلند رسید و از بالا وادی را نگریستن گرفت و چشمش به گوندولین رویایی در میان برف های سفید افتاد و چنان مجذوب بود.
بدین سان ایستاده بود و هیچ نمی گفت. خاموش در دوسوخیل سپاه گوندولین ایستاده بود؛ و آنگاه که همه مبهوت چشم به تور دوخته بودند، ردای او پایین افتادو او آنجا در جامه ی پرصلابت نوراست دربرابرشان ایستاده بود. و چه بسیار کسان که دیده بودند تورگون خود این جامه های رزم را روی دیوار پشت تخت رفیع وین یامار نهاده است

آنگاه تور به وادی خرم توملادن، نشانده به سان گوهری سبز در حصار تپه نگریست؛ و آن دورها بر روی ارتفاع سنگیِ آمون گوارت، گوندولین بزرگ، شهر هفت نام را دید که سرود آوازه و شکوهش میان جمله اقامت گاه های الفی زمین های این سو،برترین است. به فرمان اکتلیون شیپور ها برفراز برج های دروازه ی بزرگ نواختند و طنین آن ها در تپه ها پیچید.
بدین سان پسر هور از توملادن گذشت و به دروازه گوندولین رسید؛و از پلکان عریض شهر سرانجام به برج شاه راهنمایی شد، و چشم اش به نگاره ی درختان والینور افتاد. آنگاه تور در برابر تورگون پسر فین گولفین، شاه برین نولدور ایستاد، و در طرف راست شاه، مایگلین خواهرزاده او ایستاده، ک بر دست چپ،ایدریل کله بریندال دخت او نشسته بود؛و جمله کسانی که صدای تور را شنیدند، شگفت زده بودند که آیا او به راستی مردی از نژادی فانی است.
او به تورگون هشدار داد که نفرین ماندوس اینک به سرعت در حال تحقق است، آنگاه همه کرده های نولدور همه نابود خواهد شد.
پس تورگون زمانی دراز به پند اولمو اندیشید و سخنانی را که در وین یامار با او گفته بودند، به یاد آورد: چندان کرده ی دست و تدبیر های خویش دل مبند؛ و به یاد بسپار که امید راستین نولدور در غرب نهفته است،و از دریا فراز خواهد آمد.
اما تورگورن مغرور گشته بود و گوندولین، زیبا به سان یاد و خاطره تیریون الفی، و او هنوز به نیروی مقاومت پنهان و نفوذناپذیرش اطمینان داشت.
مایگلین همیشه در انجمن شاه به مخالفت با تور سخن گفت، و سخن او از آنجا که موافق دل تورگون بود، وزین تر می نمود؛و سرانجام شاه از فرمان اولمو سرباز زد و پند او را به کارنگرفت.
و تور به سبب بهجت و زیبایی گوندولین آنجا ماندگار شد و حکمت مردمانش او را مفتون و شیفته ساخت.
دل ایدریل به او و دل او به دختر مایل گشت، و کینه و نفرت پنهان مایگلین پیوسته فزون تر شد، زیرا مایگلین بیش از هر چیزی در پی تصاحب دختر، یگانه وارث شاه گوندولین بود.
سرانجام دومین پیوند الف ها و آدمبان به وقوع پیوست و تور با ایدریل باهم پیوند زناشویی بستند.
بهار سال بعد ائاراندیل نیم الف، پسر تور و ایدریل کله بریندال در گوندولین به دنیا آمد.
در آن زمان، روزگار هنوز پر از شای و آسایش بود؛و هنوز هیچ کس خبر نداشت که مکان قلمرو پنهان سرانجام با فریاد های تورین آنگاه که در بیابان و آن سوی کوهستان پیرامون ایستاده بود و راهی به آنجا نمی یافت و نومیدانه تورگورن را صدا می زد، بر مورگوت آشکار گشته است.
پس از چندی، آنگاه که ائارندیل خردسال بود، مایگلین گم شد، به حکم تقدیر روزی او اسیر اورک ها شد و او را به آنگباند آوردند، و سرانجان جای دقیق گوندولین و راه دسترسی و تهاجم به آن را فاش گفت، و مورگوت تملک ایدریل را به مایگلین نوید داده بود،مورگوت او را به گوندولین بازپس فرستاد، مبادا که کسی به خیانت مشکوک شود.
عاقبت در آن سال که ائارندیل هفت ساله بود، مورگوت مهیای حمله شد، و بالروگ ها و اورک ها و گرگ هایش را بر سر گوندولین نازل کرد.
سپاه مورگوت از تپه های شمالی که مرتفع تر و نگهبانانش ناهشیار بود، فراز آمد، و شبانه به هنگام جشن و پایکوبی، آنگاه که جمله مردم گوندولین برفراز دیوار ها طلوع خورشید را انتظار می کشیدند.
اما روشنایی سرخ از تپه های شمال بالا آمد، نه از شرق؛ هیچ گونه ایستادگی در برابر دشمنان وجود نداشت.
تور بر آن شد تا ایدریل را از تاراج شهر رهایی بخشد، اما مایگلین زن را نگاه داشته بود و نیز ائارندیل را؛ و تور با مایگلین بر روی دیوار ها جنگید و زیرش افکند. سرانجام آنها به راه مخفی رسیدند و مه به فرار تور و گروهش یاری رساند.
بدین سان بازماندگان گوندولین به راهنمایی تور پسر هور از کوهستات گذشتند و به ودای سیریون سرازیر شدند‌.
آنگاه تور و ایدریل در طول رودخانه به سوی دریا در جنوب به راه افتادند و در آنجا در مصب های سیریون مقام کردند، و مردم شان را با گروه الوینگ، دخت دیور، در آمیختند.
در آن روزگار،تور بار پیری را بر دوش خود احساس کرد، و حسرت ژرفناهای دریا هر دم در دل او فزونی گرفت. از این رو کشتی بزرگی ساخت و همراه ایدریل به مغرب بادبان کشید، تور از میان فانیان تنها کس بود که از زمره ی نژاد نخستت زادگان به شمار آمد، و با نولدور که دوست شان می داشت، پیوست؛ و تقدیر او از آدمیان جدا گشت.

منبع فرهنگنامه آردا   افسانه‌های ناتمام نومه نور

 

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

افسانه‌های ناتمام نومه نور

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. nil گفت:

    خیلی خوب بود مرسی