با خوشحالی وارد خونه شدم و خاستم خبر قبولی دانشگاهم رو برای مامانم بازگو کنم،وارد خونه شدم مامانم روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود زل زده بود ب صفحه، با خوشحالی اتفاقات طی روزم رو براش تعریف کردم و ازین ک فقد ی نگاه سرد بهم انداخت و چیزی نگف ناراحت شدم و ب اتاقم رفتم، نامه ای رو دیدم ک ب آینه ی اتاقم چسبیده بود : عزیزم خیلی خوشحالم ک موفق شدی من بیرونم اخر شب میرسم خونه، ولی شیرینی یادم نمیره، نامه رو توی دستم فشردم و ب سرعت ب سمت پایین پله ها رفتم ایندفعه با دیدنم ایستاد و با ی لبخند سرد نگاهم میکرد،دیگه هیچی نفهمیدم زانوهام سست شد و چشمام بسته شد.
نظرات کاربران