۰

داستان ترسناک صندوقچه قدیمی

داستان ترسناک صندوقچه قدیمی

داستان ترسناک صندوقچه قدیمی

هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم، صندوقچه ای را که پسرم را در آن نگه می دارم را باز می کنم. جمجمه کوچکش را نوازش می کنم و “صبح بخیر” را زمزمه می کنم، البته می دونم که اون دیگه نمتونه جواب منو بده. فقط میخوام بدونه من اونو فراموش نکردم …
میدونم وقتی این متنو میخونید حتما سوال های زیادی توی ذهنتون به وجود میاد پس بذازید یکم از گذشته براتون بگم من پسر کوچولومو خیلی دوس داشتم وقتی پسرم بر اثر تب فوت کرد، نمیتونستم با مرگ اون کنار بیام اون فقط یک نوزاد بود، و تنها دلخوشیه من توی این دنیا …
بنابراین سراغ داستان‌هایی که مادرم قبلا برام تعریف کرده بود، آداب و رسوم و افسانه‌هایی که در کودکی یاد گرفته بودم رفتم …
تمام کتاب ها و قوانین بازگرداندن کسی که مرده را مطالعه کردم بنظرم انجام دادنش کار آسونی بود.
توی اینترنت داستان افرادی که این کارو انجام داده بودند خوندم همشون نوشته بودن که شکست خوردند و امکان همچین کاری وجود نداره.. اما من، مطمئن بودم که اراده من قوی تر از اراده آنها خواهد بود. بعد از چندین بار امتحان کردن به زور تونستم وارد عالم ارواح بشم و روح کم رنگ پسرم را پیدا کردم. من اونو به بدنش هدایت کردم، و هرگز به پشت سرم نگاه نکردم چون طبق قوانین اگه پشت سرمو نگاه میکردم ممکن بود خودمم برای همیشه اونجا گیر بیوفتم …
پسرم دوباره چشمانش را باز کرد و به من لبخند زد، فکر کردم کار درستی کرده ام اون داشت دوباره می خندید،می دوید، مثل قبل بازی می کرد.

داستان ترسناک صندوقچه قدیمی

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود…
اما بعد از چند دقیقه ، دیدم که پوسیدگی ها روی پوستش به وجود اومده پوستش تیره تر شده بود … همون لحظه متوجه اشتباهم شدم. من پسرم را زنده نکرده بودم. فقط روحش را به جنازه اش آورده بودم.

سعی کردم بهش آرامش بدم اما بدن هر روز متورم و پوسیده تر میشد.
روز و شب از ترس ناله می کرد که گوشتش از استخوانش می افتاد… این ناله ها تمام طول شب هم ادامه داشت و تنها زمانی که گلویش پوسیده شد، از جیغ زدن دست کشید. سعی کردم به عالم اموات برگردم، روح پسرم رو برگردونم، اما دیگه راهی برایم باز نشد. من مرگ را فریب دادم و مجازاتم نگه داشتن آنچه دزدیده بودم بود پسرم الان بطور کامل پوسیده و من استخوان‌هایش را جمع کردم و در صندوق عتیقه‌ای که از مادرم به ارث برده بودم، گذاشتم….
گاهی اوقات استخوان‌های پسرم رل ساعت‌ها و حتی روزها روی سینه‌ام میگذارم و امیدوارم که روح او راه خود را پیدا کند و به جایی که تعلق دارد برگردد …
من هر روز باید بهش سر بزنم اگه یه روز دیرتر برم پیشش استخوان‌هایش دوباره شروع به لرزیدن می‌کند و می‌دانم که او هنوز اینجاست .

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *