۰

داستان ترسناک وحشت پدر

داستان ترسناک وحشت پدر

داستان ترسناک وحشت پدر

داستان ترسناک وحشت پدر

پدرم ترسناک ترین مردی است که من تا به حال می شناسم و وقتی با یک بطری مشروب مست میکند رفتارش مثل یک کابوس ترسناک میشود …
فقط صدای شلاق زدن کمربندش یا بلند شدن صدایش کافی بود که من مثل برگ بلرزم. یک شب، در حالی که به خاطر کبودی‌ها و صدای گریه‌های مادرم تا نیمه های شب بیدار بودم ، یک ایده مبتکرانه برای متوقف کردن این رفتار ترسناک پدرم به ذهنم رسید: ایده من این بود پدر را بترسانم. شاید با خودتون بگید این دیگه چه ایده مسخره ای هست اما من احساس میکردم که او نمی‌دانست اعمالش چه حسی در ما ایجاد می‌کند، پس من باید کاری میکردم که مثل ما بترسد و حسی که تو وجود ما هست رو تجربه کند امیدوار بودم که با این کارم رفتارش تغییر پیدا کنه…
شروع به اجرای ایده خودم کردم من هر کاری که به ذهنم می رسید امتحان کردم تا پدر را بترسانم مخفی می‌شدم و یهو به طرفش می‌پریدم، اما او حتی تکان هم نمی‌خورد. من یک مار اسباب‌بازی را در توالت گذاشتم، اما این فقط باعث شد که من اون روز کتک بیشتری بخورم .
هیچ کدوم جواب نداد بالاخره تصمیم گرفتم چیزی رو که دوست داره رو ازش بگیرم آره فکر کنم این جواب بده پدرم عاشق بطری های الکل بود قبلا یه جایی خونده بودم که آدما از اینکه چیزای رو که دوست دارند از دست بدن میترسند …

بنابراین یکی یکی بطری های پدرم را در فاضلاب ریختم و مشتاقانه منتظر واکنش او بودم. اینبار مطمن بودم که جواب میده و ترسو تو وجودش خواهم دید…
بلاخره شب، پدرم بطری‌های خالی را پیدا کرد و بیشتر از چیزی همیشه و طوری تا حالا او را ندیده بودم عصبانی شد…
یادم می آید اون خونه رو بهم ریخت و بعد به سمت اتاق من حمله کرد…
آخرین چیزی که یادم میاد اینه که دست‌هاش دور گردنم بود و بعد یهو همه چیز سیاه شد…

اما خوشبختانه، برنامه ریزی و تلاش بعد این همه وقت جواب داد… دیگه پدرم داره با یه ترس دائمی زندگی می کنه. من این ترسو تو وجودش حس میکنم دیدن ترسیدنش انقد لذت بخشه همیشه و همه جا نگاهش میکنم…تا حالا فکر نمیکردم پدرم انقد ترسو و عصبی باشه. هر وقت میام کنارش و بهش نگاه میکنم رنگ صورتش سفید می شود، بدنش مثل زمانی که من از ترسش می لرزیدم می لرزد و عرق سردی از صورتش میریزد…
الان انقد اونو ترسوندم که فکر می کند یک روح دیده است.

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *