۱

داستان ترسناک پیک پیتزا

داستان ترسناک پیک پیتزا

مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس رسیدم.

• ادرس یه خونه ی قدیمی بود. چوبی و وسط یک محوطه ی خالی و خاکی.. به اطرافم نگاه کردم، کسی نبود. حتی نور خونه هم روشن نبود. کاملا تاریک! از موتور پیاده شدم پیتزاهارو برداشتم و رفتم سمت خونه و زنگ در رو زدم. کسی جواب نداد. تعجب کردم تلفنم رو دراوردم به رئیس زنگ زدم. گفتم کسی تو این خونه نیست. ادرس رو درست دادی؟ گفت اره همونجاست و قطع کردم. باز رفتم جلو و در زدم ولی محکم تر. از تو صدای قدم زدم و خش خش شنیدم. اماده شدم یکی بیاد در و باز کنه ولی باز کسی نیومد.

داستان ترسناک

کمی رومو برگردوندم به سمت راست تا ببینم اون ور چه خبره که دیدم یه صورت سیاه ولی با دو چشم سفید و بزرگ داره از گوشه ی پنجره از لای پرده منو نگاه میکنه. به وضوح متوجه این صورت بودم! کمی نگاهش کردم و از ترس رومو برگردوندم. ولی متوجه بودم که داره هنوز منو نگاه میکنه. اروم پیتزاهارو تو دستم فشار دادم و سوار موتور شدم ولی تا امدم گاز بدم و برم موتور روشن نمیشد.. اونقدر استرس و ترس تو وجودم بود که نمیتونستم درست فکر کنم. پیتزاهارو انداختو تو مسیر دویدم. موتورو و پیتزاهارو همونجا گذاشتم و فقط فرار کردم. کمی که از خونه دور شدم به خودم گفتم پس موتور چی! تمام دارایی منه. اما هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم برگردم. حتی نمیتونستم برگردم و به عقب نگاه کنم ولی یه نفس عمیق کشیدم و وسط جاده ایستادم.

• برگشتم عقب، دیدم یه نفر وسط جاده ایستاده. صورت سیاه و چشمای سفید و بزرگ که دارن بهم نگاه میکنن. از ترس سرعتمو بیشتر کردم و دیگه به جاده رسیدم و سریع یه ماشین گرفتم به سمت پاسگاه پلیس تا با مامور برگردم و موتور و بردارم. چند مامور با ماشین پلیس بامن همراه شدن و من تونستم برگردم و موتور روبردارم. پلیس همونجا موند تا بررسی کنه خونرو. من دیگه نموندم ببینم چی شده. اما از اون شب به بعد همیشه حس میکنم وقتی تو اتاقم خوابم یه نفر از لای در داره منو نگاه میکنه!

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. hamed گفت:

    دمتون گرم به جرعت بهترین کاملترین سایتی هستین که داستانا افسانه های ترسناک رو میزارین