۰

داستان های کوتاه ترسناک – قسمت چهارم

داستان های کوتاه ترسناک

داستان های کوتاه ترسناک

در قسمت چهارم مجموعه داستان های کوتاه ترسناک شما می توانید بعضی از بهرتین و ترسناک ترین داستان هایی که مردم و کاربران نوشته اند را مطالعه کنید .

او یک دختر کوچک نبود

داستان های کوتاه ترسناک

من با همسرم و خانواده اش در یک دریاچه کوچک و دورافتاده در نیومکزیکو کمپ زده بودم. در گروه ما حدود ۱۰ نفر و در کمپ بعدی یک گروه ۶ نفره دیگر حضور داشتند. شب بود و هر دو گروه مشغول انجام فعالیت‌های معمولی بودند: سروصدا کردن، نوشیدن چند نوشیدنی و داستان گفتن، که ناگهان همگی صدایی شبیه دختر بچه‌ای که برای کمک فریاد می‌زند را شنیدیم. هیچ یک از افراد گروه ها بچه ای همراه خود نداشتند، اما همه ما از شنیدن صدای یک دختر بچه مطموئن بودیم و تصمیم گرفتیم منطقه ای را که با هم صداها را از آن می شنیدیم جستجو کنیم.

یک زمین پشت اردوگاه ما وجود داشت، و همه ما یک چهره بسیار بلند و سفید را دیدیم که شاید در فاصله ۳۰ متری ما ایستاده بود و  این صداها را ایجاد می کرد. همه ما موافق بودیم که این موجود حدود ۲ متر قد داشت و لاغر و سفید به نظر می رسید. برای بررسی نزدیک‌تر رفتیم، اما هر چیزی که دیدیم با نزدیک‌تر شدن شروع به عقب‌نشینی کرد و در میان درختان ناپدید شد.

تمام شب درحالی که تلاش می کردیم بخوابیم صدای این دختربچه را که درخواست کمک می کرد را می شنیدیم…!

ایستگاه پمپ بنزین

داستان های کوتاه ترسناک

زمانی که ۱۶ ساله بودم و خواهرم ۲۰ ساله بود، با مادر و خواهرم در سراسر کشور رانندگی می کردم. هوا تاریک و دیروقت بود اما هنوز هشیار بودم. ما بین دو ایالت رانندگی می‌کردیم و به بنزین و استراحت نیاز داشتیم، بنابراین در تنها ایستگاه استراحت در ۲۰۰ مایلی توقف کردیم. در پمپ بنزین یک ون پر از نوجوانان بود که در حال سفر جاده ای بودند، و همچنین یک ماشین خاکستری کوچک در پمپ جلوی ما با دو مرد جوان که بیرون از آن ایستاده بودند.

وقتی به آنجا رسیدیم احساس کردیم که یک چیزی در اینجا درست نیست. ما روزها در جاده بودیم و شب ها ایستگاه های استراحت زیادی دیدیم و تا آن زمان هرگز ترسی نداشتیم. مامان و خواهرم رفتند داخل و من در ماشین ماندم. از نوجوانان شنیدم که می گفتند بسیار ترسیده بودند و نتوانستند پمپ بنزین را به کار بیاندازند و با عجله آنجا را ترک کردند. من ماشین جلویمان را نگاه می کردم و آن دو نفر اصلا حرکت نی کردند. آنها صحبت هم نمی کردند یا حتی با موبایل خود کار نمی کردند. فقط همانجا ایستاده بودند، مثل سنگ.

خواهر و مادرم دوان دوان به سمت ماشین آمدند و وقتی سوار شدند، آن دو مرد به آرامی برگشتند تا به ما نگاه کنند در حالی که حرکت نمی کردند و بقیه بدنشان را تکان نمی دادند، چشمانشان تیره و خالی بود. واقعا خالی نه سیاه و نه هیچ نوری را منعکس نمی کرد، فقط یک فضای خالی است.

با سرعت از آنجا خارج شدیم و تا زمانی که به شهر بعدی نرسیدیم متوقف نشدیم. بدترین چیز در مورد کل تجربه این بود که ما نتوانستیم آن مکان را روی هیچ نقشه ای پیدا کنیم. ما دقیقاً می‌دانستیم کدام نقطه بین ایالتی را باید جستجو کنیم، و نتوانستیم آن را در نقشه‌های گوگل یا هر نقشه کاغذی که داشتیم پیدا کنیم. ما حتی از مردم محلی در مورد پمپ بنزین وحشتناک در آن قسمت از جاده پرسیدیم و فقط نگاه های گیج کننده ای تحویل گرفتیم. ما از آن زمان بارها این مسیر را طی کرده ایم وهیچ ایستگاه پمپ بنزیی در آنجا ندیدیم.

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

بامداد نوروزیان

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *