۰

سری داستان های کوتاه ترسناک – قسمت سوم

داستان های کوتاه ترسناک

داستان های کوتاه ترسناک

در قسمت سوم مقاله داستان های کوتاه ترسناک می توانید بعضی از بهترین و کوتاه ترین داستان های کوتاه را مطالعه کنید.

بیشتر این داستان ها توسط کاربران مختلف در سایت ردیت منتشر شده است.

تصویر ناواضح

داستان های کوتاه ترسناک

هفته پیش اولین عینکم را گرفتم. والدینم در ابتدا فکر نمی‌کردند که من به آن‌ها نیاز دارم، اما دکتر گفت که چیزی غیر از چشم‌های من مشکلی دارد که ظاهراً بسیار رایج بود، و من به عینک‌های مخصوصی که تجویز می‌شد نیاز داشتم.

دکتر گفت که به بسیاری از مردم هرگز این فرصت داده نشد که آنطور که من می بینم ببینند، بنابراین من خوش شانس بودم که این ویژگی را بدست آوردم. فکر می‌کردم منظور او این است که می تواند فاصله ا را بهتر از دیگران ببینم و مثلا ماشین‌ها و کلمات دور کمتر برایم مبهم می‌شوند، اما در طی چند روز، چیزهای بیشتری واضح‌تر شدند و  در اطرافم شروع به دیدن موجودات عجیبی کردم.

قبلاً آنها را آنجا ندیده بودم، مثل گوشه اتاقم و در پارکینگ های تاریک. امروز برای اولین بار عینکم را برداشتم. و اجازه دهید فقط بگویم شگفت انگیز است که چگونه شیاطین و موجودات به سرعت تبدیل به درخت و سایه می شوند.

می دانم که حقیقت را نمی بینم. اما من آدم ساده ای هستم ترجیح می‌دهم همه چیز مبهم بماند، درست همانطور که برای بقیه است.

شیطان

داستان های کوتاه ترسناک

من همیشه از بچگی تا به الان با به خواب رفتن مشکل داشتم و خیلی وقت ها مانند فلج ها از خواب بیدار می شدم اما بعد از اینکه اتاقم را توسط یک کشیش تبرک کردم، چند ماه است که این اتفاق نیفتاده است.

این اتفاق حدود یک سال پیش برای من افتاد. نیمه های شب یخ زده از خواب بیدار شدم. اگر سعی می‌کردم حرکت کنم صدای زنگ بسیار شدیدی در هر دو گوشم شنیده می‌شد، هر بار که حرکت می‌کردم صدای زنگ آن بلندتر می‌شد؛ ترسیده بودم.

من خیلی ترسیدم که چشمانم را باز کنم اما حضور یک نفر را در اتاق با خودم احساس کردم (اتاق من کاملاً تاریک نیست زیرا یک چراغ شب آبی کوچک دارم).

چشمانم را باز می کنم و می بینم که یک موجود با هیکل گنده و بسیار بلند و تیره با دو شاخ در هر طرف سرش در گوشه اتاقم رو به روی من ایستاده است.

وحشت می کنم و سعی می کنم بدنم را تکان دهم، صدای زنگ بلندتر و بلندتر و بلندتر می شود و می توانم گریه ام را احساس کنم. چشمانم را می بندم و در سرم شروع به حرف زدن می کنم: “خدا از من محافظت می کند، خدا از من محافظت می کند.”

سپس صدای شیطانی آهسته ای را می شنوم که می گوید: “خدا دیگر نمی تواند به شما کمک کند.”

بهترین دوست

داستان های کوتاه ترسناک

بهترین دوست من اخیراً بد و نامهربان شده است و نمی دانم چرا، من تا آخر عمر چیزی جز یک دوست خوب نبودم. با نادیده گرفتن پیام های من شروع شد، بنابراین من سعی کردم مدتی با او تماس بگیرم قبل از اینکه شماره من را مسدود کند. همانطور که من گیج بودم، سعی کردم به خودم بگویم که باید دلیل خوبی برای اقدامات آزاردهنده او وجود داشته باشد.

بنابراین، امروز سعی کردم به او در فیس بوک پیام بدهم… تعجب نکردم که او به من گفت که دیگر به او پیام ندهم و  اصلا این خنده دار نبود. وقتی به او گفتم که نمی دانم درباره چه چیزی صحبت می کند و تنها کاری که می خواستم انجام دهم این بود که حالت را بپرسم. هر چه بود اشتباه بود او دیوانه شده بود و اظهار داشت که پیام های من بسیار بی رحمانه و یک شوخی بد است. نمی‌دانم چند بار به او گفته‌ام که تصادف تقصیر او نبوده و اکنون بیش از هر زمان دیگری می‌ترسم، گم شده‌ام و به او نیاز دارم.

مردن خیلی ترسناک و افسرده کننده است و من واقعا به دوستم نیاز دارم تا بتوانم کمی احساس آرامش کنم اما او مرا پس می زند…

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

بامداد نوروزیان

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *