“بعضی آدمها رو دیگه نمیشه نجات داد.” این جملهای که گیل به تامیِ داغدار میگوید، احساسی است که در سرتاسر سریال The Last of Us جریان دارد. جوئل نتوانست از چنگالهای خشونتآمیز اَبی نجات پیدا کند، که از قضا، نتیجهی نجات دادن اِلی توسط او در سالت لیک سیتی بود. اما آن نجات فقط اجتنابناپذیری این دنیا را به تعویق انداخت. اِلی حالا دیگر قابل نجات نیست – این بار از دست خودش – زیرا قسمت سوم از فصل دوم سریال The Last of Us بر امتناع او از پیروی از خواستههای جامعهی بزرگتر جکسون و دنبال کردن قلب شکستهاش تمرکز دارد. این فصل آرامتری است، اما به خوبی مسیر را برای یک طوفان قریبالوقوع دیگر هموار میکند.
تک در برابر جمع، مضمونی است که در سرتاسر The Last of Us نفوذ کرده است. این داستانی از خودخواهی در برابر از خودگذشتگی است – کشمکشی که زمانی در درون جوئل در حال جنگ بود و اکنون در درون اِلی شعله میکشد. او برای همیشه تحت تأثیر رویدادهای “در سراسر دره” تغییر کرده است، و بلا رمزی کار فوقالعادهای در به تصویر کشیدن آن ویرانی در نقاط مختلف انجام میدهد: قدم زدن غمانگیز اِلی در خانهی خالی جوئل فوقالعاده تأثیرگذار است، همانطور که فرو بردن صورت اشکآلودش در ژاکت جوئل – لحظهای که ناخودآگاه فینال دلخراش فیلم کوهستان بروکبکِ آنگ لی را به یادم میآورد.
با این حال، این یک غم مشترک است، و کل جامعهی جکسون در حال بهبودی نه تنها از مرگ جوئل، بلکه از حملهی وحشیانهی مبتلایان که دیوارهای آن را فرو ریختند، است. گابریل لونا – که شاید مخفیانه MVP این فصل تا به اینجای کار بوده است – جملهی “عشق من را به سارا برسان” را با لطافت دردناکی در لحظات ابتدایی قسمت ادا میکند و در مقایسه با واکنش آتشین اِلی، پذیرشی آرامتر ارائه میدهد.
تامی نمیخواهد اِلی مسیری را دنبال کند که جوئل رفت، و همهی اینها در جلسهی مرکزی شهر در این قسمت به اوج خود میرسد، جایی که سرنوشت قاتلان جوئل تعیین میشود. آنچه قبلاً فقط صحنهای بود که خارج از پرده در بازی اتفاق افتاد، در اینجا گسترش یافته است تا نگاهی جذاب به سیاستهای جکسون به ما ارائه دهد، زیرا بقایای دنیای قدیم از بین رفتن امتناع میکنند. نتیجهی رأیگیری برای اِلی ویرانگر است: فقط سه رأی به نفع او داده میشود، اما اینکه چه کسی با او همراه شد، یک راز وسوسهانگیز باقی میماند. امتناع جسی از تعهد قبل از رأیگیری با نگاهی شرمنده و اکراه از نگاه کردن به چشمان اِلی دنبال میشود، که نشان میدهد او به نفع محافظت از جکسون رأی داده است، و باور اینکه تامی نیز همین فکر را میکند چندان دور از ذهن نیست. اِلی ممکن است با خود اصرار داشته باشد که عدالت میخواهد، نه انتقام، اما نزدیکترین افراد به او میدانند این راه به کجا ختم میشود.
همه، به جز دینا. ترکیبی از حضور (هرچند بیهوش) در قتل جوئل و علاقهی فزاینده به اِلی باعث میشود که او در این مأموریت انتقامجویانه شرکت کند. ایزابلا مرسد همچنان جذابیت سرزندهای به سریال میبخشد و در مواجهه با رویدادهای غمانگیز اخیر، تسکین بسیار مورد نیازی را ارائه میدهد. اما در میان لاسزدنهای شوخطبعانه، لحظهای از آسیبپذیری او وجود دارد، زمانی که او و اِلی برای شب در چادرشان مستقر میشوند. وقتی تمام هفت قسمت فصل دوم را تماشا میکردم، قطعاً مشتاق بودم ببینم شخصیت او از اینجا به کجا میرود، و کنجکاو بودم که آیا اِلی میتواند دیوارهای شوخطبعانهاش را فرو بریزد (همانطور که جوئل در نهایت با اِلی این کار را کرد).
رویکرد به یک شخصیت که کمی مرا گیج میکند، سث است، که از طریق تمایلش به پیامدهای خشونتآمیز و هدیهی ساندویچ استیک، ظاهراً توسط اِلی به خاطر طغیان مست و متعصبانهاش بخشیده شده است. تا حدودی طعنهآمیز است که کسی که لحظهی عاشقانه اِلی و دینا را متوقف میکند، همان کسی است که دروازه را برای دنبال کردن قلبهایشان باز میکند، و کمی اغراقآمیز است که سث نه تنها به عنوان یک انسان اساساً از نظر اخلاقی معیوب، بلکه کسی که اِلی در نهایت از او کمک میخواهد، به تصویر کشیده میشود. این صحنه به صحنههایی میپیوندد که گیلِ کاترین اوهارا در آن حضور دارد و در بیان احساسی که بیننده باید داشته باشد، کمی بیش از حد واضح عمل میکند، به جای اینکه فضایی برای پر کردن شکافها توسط خودمان باقی بگذارد. شاهکار The Last of Us Part 2 این است که به شما اجازه میدهد تا به طور کامل در مورد شخصیتها تصمیم بگیرید که چه احساسی داشته باشید. من میترسم که این اقتباس ترجیح دهد احساسات را به عنوان واقعیت ارائه دهد، نه اینکه به ما اجازه دهد رویدادها را خودمان تفسیر کنیم – افشای زودهنگام انگیزههای اَبی نمونهی بارز آن است.
پس از خروج از دیوارهای جکسون، با فیلمبرداری واقعاً خیرهکنندهای روبرو میشویم، زیرا پژواک مناظر وسیع وسترنمانند به سریال باز میگردد. مثل همیشه، ارزشهای تولید در بالاترین سطح قرار دارند، زیرا ما راهی سیاتل میشویم و اولین نگاه خود را به دو جامعهی به ظاهر بسیار متفاوت میاندازیم. در اینجا دوباره مضمون طبیعت در برابر تربیت سر بر میآورد، زیرا میبینیم که پتکی با نگاهی تقریباً شادمانه به دست یک دختر جوان داده میشود. هیچ کودکی با نیت خشونتآمیز به دنیا نمیآید، اما این نمایش غمانگیزی از این است که چگونه دنیای The Last of Us غرایز بقای ساکنانش را تحریف کرده است. تصادفی نیست که همان دختر جوان و پدرش بعداً به طرز فجیعی به قتل میرسند، بازتابی غمانگیز از گذشته و شاید آیندهی هر دو، اِلی و اَبی. همچنین نکتهی خوبی است که اِلی تصور میکند اَبی عامل این خونریزی بوده است، و بدین ترتیب سرباز WLF را در ذهنش به یک هیولا تبدیل میکند، درست مانند کاری که اَبی سالها پیش با جوئل انجام داد.
آخرین نمای این قسمت، نمایش قدرتمند و غالب WLF است. این یک گروه شبهنظامی کوچک نیست که منتظر اِلی و دینا باشد، بلکه ارتشی است که قادر به خشونت وحشتناک است. این یک راه عالی و تهدیدآمیز برای پایان دادن به یک قسمت عمدتاً غمانگیز است، و به عنوان یک پیشنمایش جذاب برای اکشن بیشتر و همچنین چالشی که این دو زن جوان با آن روبرو هستند عمل میکند. آنها که پس از رد خواستههای قبیلهی خود در سیاتل تنها ماندهاند، اکنون با یک قبیلهی جدید و به شدت مسلح روبرو هستند. اِلی و دینا اکنون یکی هستند، اما با بالا رفتن دوربین بر فراز منطقهی جنگی سیاتل، نگاه بهتری به صفوف وسیع جمعیتی که با آن روبرو هستند میاندازیم.
سخن نهایی
قسمت سوم از فصل دوم سریال The Last of Us به ما و شخصیتهایش فرصتی برای سوگواری میدهد پیش از آنکه به برخورد دیگری با سرنوشت قدم بگذارند. لحظات دلنشین در سراسر آن پراکندهاند، در حالی که برخی لحظات اغراقآمیز نیز به این ترکیب راه یافتهاند – این فصلی است که انگیزههای شخصیتها را تثبیت میکند و در عین حال مضامین قبیلهگرایی و خودخواهی در برابر از خودگذشتگی را تقویت میکند. همیشه قرار بود این قسمت در مقایسه با رویدادهای تکاندهندهی هفتهی گذشته آرامتر باشد، اما حداقل این سکوت به ما زمان ارزشمندی میدهد تا پیامدهای آن را بررسی کنیم.
نظرات کاربران