یک زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند. عروسی فوقالعادهای بود و آنها عکسهای زیادی گرفتند تا برای همیشه آن روز شاد را به یاد بیاورند. برای ماه عسل، آنها به فرانسه سفر کردند و در یک عمارت قدیمی و تاریک اقامت کردند. در شب اول، زن جوان احساس ترس کرد و با وجود تلاشهای شوهرش برای اطمینان دادن به او، نمیتوانست بخوابد.
برای آرام کردن ذهنش، تصمیم گرفت به طبقه پایین به کتابخانه برود و کمی کتاب بخواند. او به طور تصادفی کتابی را از قفسههای قدیمی و غبارآلود انتخاب کرد و آن را باز کرد. در داخل، فقط عکسها بودند. عکسهایی از خودش.
زن در ابتدا شوکه شد، اما بعد کمی فکر کرد. شوهرش حتما یک آلبوم عروسی به عنوان سورپرایز برای او آماده کرده بود. او احتمالاً قصد داشت فردا آن را به او بدهد. او صفحات آلبوم را ورق زد و ذهنش به روز فوقالعاده عروسی بازگشت.
داستان های ترسناک بیشتر:
وقتی به انتهای آلبوم رسید، صفحات بیشتری با عکسها وجود داشت، اما آنها مربوط به عروسی نبودند. در واقع، او تعجب کرد که این تصاویر عجیب در آلبوم چه میکنند. به نظر میرسید که آنها سنجاق شده بودند.
صفحه اول عکسی از زنی را نشان میداد که در کتابخانه ایستاده بود و کتابی در دست داشت. در صفحه دوم، تصویر دیگری از زن وجود داشت، اما این بار، در کتابخانه باز بود. با احساس کمی ناراحتی، او به سمت در نگاه کرد. بسته بود. در صفحه سوم کتاب، در کاملاً باز بود و مردی بیصورت پشت سر زن ایستاده بود. دوباره، او به سمت شانه خود نگاه کرد، اما در بسته بود.
با ورق زدن به آخرین صفحه کتاب، دید که در تصویر، مرد بیصورت درست پشت سر زن ایستاده بود، دستش بالا رفته بود و چاقویی را در دست داشت.
صبح روز بعد، شوهر بیدار شد و نتوانست همسرش را پیدا کند. او تصمیم گرفت خانه را جستجو کند، اما وقتی به کتابخانه رسید، دید که در باز نمیشود. گیر کرده بود. با تمام وزنش، او با شانهاش به در فشار آورد و در نهایت، در باز شد. پشت در، او همسرش را در یک گودال خون پیدا کرد. چاقویی از پشت به او خورده بود.
نظرات کاربران