داستان ترسناک شیطان در جنگل
۰

داستان ترسناک شیطان در جنگل

داستان ترسناک واقعی درباره یک پسر جوان بومی آمریکایی است که در یک شب هنگام رانندگی به خانه، با یک رویداد ترسناک روبرو می‌شود. این حادثه واقعی برای کاربری به نام navajojoe اتفاق افتاد زمانی که او فقط یک کودک بود.

یک شب سرد دسامبر بود و من فقط یک بچه بودم. هیزم‌ها رو به اتمام بود و مادربزرگم می‌دانست که تا صبح دوام نمی‌آورند. او از عمویم خواست تا مقداری دیگر از کوه‌ها بیاورد. عمویم مرا با خودش برد و با وانتش راه افتادیم.

داستان ترسناک شیطان در جنگل

او هیزم‌ها را خرد کرد و من سریع آن‌ها را روی هم چیدم. تا زمانی که کارمان تمام شد، خورشید غروب کرده بود و وانت نصفه پر از هیزم بود.

در راه بازگشت، خورشید از آسمان ناپدید شد و هوا بسیار تاریک شد. ما در حال رانندگی در یک جاده خاکی بودیم که از میان جنگل می‌گذشت. سرم را به پنجره تکیه دادم و به سایه درختان نگاه کردم که با سرعت از کنارمان می‌گذشتند و ستارگان بالای آن‌ها می‌درخشیدند.

ناگهان، احساس وحشتناکی به من دست داد که انگار کسی ما را زیر نظر دارد. موهای پشت گردنم سیخ شد و مورمور شد. عمویم نگاه عجیبی در چهره داشت و مستقیم به جلو خیره شده بود.

در همان لحظه، صدای ضربه ضربه به پنجره پشت سرم شنیدم.

خواستم برگردم، اما عمویم ناگهان فریاد زد: “نه!”

کاملاً یخ زدم. قلبم شروع به تپش سریع کرد. عمویم پایش را روی گاز فشار داد و شروع به سرعت گرفتن کردیم. اولین باری بود که ترس واقعی را در چهره عمویم می‌دیدم.

صدای ضربه ضربه دیگری به پنجره کنارم شنیدم.

“به من نگاه کن!” عمویم فریاد زد. “برنگرد! به من نگاه کن!”

نمی‌دانستم چه خبر است. ذهنم مشغول بود.

ناگهان احساس کردم وانت پایین رفت انگار چیزی سنگین در صندوق عقب افتاده است.

عمویم حتی بیشتر سرعت گرفت و شروع کرد به دعا خواندن به زبان مادری‌مان.

می‌خواستم گریه کنم. می‌خواستم این کابوس تمام شود.

باز هم صدای ضربه ضربه به پنجره پشت سرم شنیدم.

“فقط به من نگاه کن و برنگرد!” عمویم بارها و بارها فریاد زد.

می‌دیدم که او لب مرز اشک بود. او سریع‌تر و سریع‌تر رانندگی می‌کرد و موتور را به نهایت فشار می‌آورد.

قلبم آنقدر تند می‌زد که فکر می‌کردم از سینه‌ام بیرون می‌پرد. نفس کشیدن برایم سخت‌تر می‌شد. چشمانم را محکم بستم و زیر لب دعا خواندم.

یک یا دو دقیقه گذشت و سپس وانت دوباره پایین رفت.

عمویم به اطراف نگاه کرد و با آرامش عمیقی نفس کشید. او سرعتش را کم کرد و همه چیز دوباره ساکت شد. تنها صدایی که می‌شنیدم صدای موتور وانت و صدای شن زیر چرخ‌ها بود.

عمویم به من نگاه کرد و گفت: “فردا صبح از پدرت می‌خواهم برای ما دعا بخواند تا شیطان چهره‌هایمان را فراموش کند.”

یاد دارم که روی صندلی جمع شدم و فقط به ساعت روی داشبورد خیره شدم و به آواز عمویم برای خواندن یک دعا قدیمی گوش می‌دادم. وقتی به خانه مادربزرگم رسیدیم، تقریباً خوابم برده بود. عمویم مرا داخل برد و به رختخواب برد.

تا به امروز، عمویم هرگز در مورد آنچه آن شب اتفاق افتاد صحبت نکرده است.

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

بامداد نوروزیان

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *