داستان بازی A Plague Tale: Innocence

داستان بازی A Plague Tale: Innocence
داستان بازی روایتگر مبارزه دو خواهر و برادر برای بقا در یکی از تاریکترین نقاط تاریخ است. بازی، شما را به قرن چهاردهم میلادی و به فرانسه میبرد. امیسیای جوان و برادر کوچکش هیوگو به یک باره با چهرهای خشن از دنیا روبرو میشوند، دنیایی که بیماری طاعون آن را فرا گرفته و نیرویی مرموز برای رسیدن به یک قدرت فراطبیعی اقدام به کشتار افراد مقابل خود میکند. در این میان امیسیا و هیوگو با اعتماد به یکدیگر سعی میکنند در مقابل تمام این ناملایمتیها ایستادگی کنند.
«امیسیا دورون» یک دختر نجیبزاده است که با خانوداده خود در ناحیه روستایی آکیتن زندگی میکند، جایی که توسط ارتش انگلستان مورد هجوم واقع شده است. برادر کوچکتر او هیوگو از زمان تولدش دارای یک بیماری بوده است و مادر آنها «بئاتریس» یک کیمیاگر است که هیوگو را برای سالها از ملک خانوادگیشان دور نگه داشته تا درمانی برای او پیدا کند.
داستان بازی از آنجایی شروع میشود که در یک روز امیسیا همراه با پدرش رابرت برای شکار به جنگل رفتند. در مقطعی از این سفر سگ آنها یعنی لیون از آنها جدا شد و کمی دورتر به شکل غیرمنتظرهای توسط یک موجود ناشناش بلعیده شد. پس از این ماجرا امیسیا و پدرش به سرعت به ملک دورون بازگشتند و کمی پس از رسیدن آنها نیروهای Inquisition به رهبری لرد نیکولاس به ملک آنها حمله کردند و شروع به جستجوی هیوگو کردند. وقتی رابرت از گفتن مکان هیوگو امتناع کرد، آنها اقدام به کشتن او و بسیاری از پیشخدمتان کردند. در این مقطع بئاتریس، امیسیا را راهنمایی کرد تا هیوگو را پیش دکترش یعنی «لورنتیوس» ببرد و خود بئاتریس در همین مقطع ظاهرا توسط یکی از سربازان کشته شد.
امیسیا و هیوگو از طریق روستایی در نزدیکی آنجا فرار کردند. کمی بعد آنها پی بردند که انبوهی از موشهای گرسنه در همه جا پراکنده شدهاند و حامل یک بیماری طاعون هستند که موجب شیوع بیماری شدهاند. آن دو با گذر از روستاییان خشمگین و همین طور تعدادی از سربازان، سرانجام خود را به مزرعه لورنتیوس رساندند. با این حال این طبیب خودش به دلیل بیماری در تخت بستری بود. لورنتیوس از امیسیا خواست تا به یافتن درمانی برای هیوگو ادامه دهد. زمانی آتش خانه لورنتیوس را فرا گرفت، هیوگو و امیسیا به همراه شاگرد لورنتیوس یعنی لوکاس از آنجا فرار کردند و برای پناه گرفتن به سمت قلعه اومبریج رفتند.
پس از عبور از افراد Inquisition، رویارویی با موشها و سربازان مهاجم انگلیسی، در مقطعی از داستان، لوکاس برای امیسیا توضیح داد که خون هیوگو حامل یک قدرت فراطبیعی تحت عنوان پریما ماکیولا (Prima Macul) است یعنی قدرتی که از زمان طاعون «جاستینین» در خون برخی از نجیبزادگان ساکن بوده است. پیش از این بئاتریس و لورنتیوس سعی داشتند تا درمانی را برای آن پیدا کنند، و این در حالی بود که متفش اعظم یعنی «ویتالیس بنونت» قصد داشت این قدرت را برای خود تصاحب کند. امیسیا، هیوگو و لوکاس با کمک دو خواهر و برادر دزد به نام آرتور و ملی خود را به قلعه اومبریج رساندند اما پیش از رسیدن به این قلعه آرتور اسیر شد.
لوکاس اشاره کرد که برای درمان احتمالی ماکیولا و کامل کردن یک اکسیر، به کتابی ممنوعه تحت عنوان «سانگوینیس ایتینرا» نیاز دارد. به این ترتیب امیسیا برای یافتن این کتاب به دانشگاهی در آن نزدیکی رفت و در همین حین ملی نیز برای نجات آرتور اقدام کرد. امیسیا کتاب را بازیابی کرد و یک آهنگر به نام رودریک را نیز نجات داد، آهنگری که به فرار او کمک زیادی کرد. آنها در قلعه به ملی و آرتور پیوستند و آرتور به آنها اعلام کرد که در هنگام اسارتش، بئاتریس را در مقر Inquisition دیده است. امیسیا اصرار کرد که موضوع اسارت مادرش به گوش هیوگو نرسد، اما هیوگو در حال شنیدن این مکالمه بود. زمانی که وضعیت بیماری هیوگو وخیمتر شد، امیسیا و لوکاس به ملک دورون برگشتند تا با بررسی تحقیقات بئاتریس به نتایجی برسند. آنها با موفقیت اکسیری را ساختند و آن را به هیوگو دادند تا علائم بیماری او تسکین داده شود. پس از این ماجرا هیوگو به تنهایی قلعه را ترک کرد تا برای یافتن مادرش به مقر Inquisition برود.

داستان بازی A Plague Tale: Innocence
با ترزیق شدن خون هیوگو به بدن ویتالیس، این پیرمرد شرور حامل قدرت ماکیولا شد. هیوگو موفق شد با مخفیکاری خود را به بخش زندان این مکان برساند و مادرش بئاتریس را پیدا و آزاد کند. بئاتریس به هیوگو آموخت که چطور میتواند با قدرتش موشها را کنترل کند اما با این وجود آن دو باز هم توسط افراد Inquisition اسیر شدند. ویتالیس با تهدید کردن هیوگو به کشتن مادرش او را مجبور کرد تا تمام قدرت درون خود را بیدار کند.
با گذشت یک ماه از رویدادهای داستان بازی، قلعه اومبریج به شکلی ناگهانی مورد هجوم انبوهی از موشها قرار گرفت و این موشها تحت فرمان هیوگو و در کنار او لرد نیکولاس هدایت میشدند. نیکولاس پس از کشتن آرتور به هیوگو دستور داد تا امیسیا را بکشد و به هیوگو هشدار داد که در غیر این صورت مادرش کشته خواهد شد. رفتار هیوگو در ابتدا نسبت به خواهرش خصومتآمیز بود اما در نهایت امیسیا موفق شد پیوندی دوباره را با هیوگو رقم بزند و آن دو با همکاری هم به نیکولاس غلبه کردند. پس از آن امیسیا و هیوگو با وجود قدرت کنترل کردن موشها تصمیم گرفتند تا علیه Inquisition مبارزه کنند.
آنها به سمت مقر اصلی فرماندهی Inquisition یعنی کلیسای جامع رفتند. رودریک در این مقطع خود را قربانی کرد تا سایر افراد بتوانند خود را به کلیسا برسانند. در این کلیسا، ویتالیس انتظار آنها را میکشید. او برای مقابله با قدرت هیوگا هزاران موش را پرورش داده و تحت کنترل خود قرار داده بود. هر دوی ویتالیس و هیوگا از قدرت ماکیولای خود استفاده کردند و انبوهی از موشها را روانه هم کردند. با این حال با اقدامات موثر امیسیا، ویتالیس شکست خورد و کشته شد.
سه روز بعد و در پایان داستان بازی، موشها و بیماری طاعون از بین رفته بودند و زندگی به شکل عادی خود برگشته بود، با این حال نوعی ترس از هیوگا در روستا ماندگار شده بود. ملی از گروه جدا شده، و امیسیا، هیوگا، لوکاس، به همراه بئاتریس که بیمار شده بود برای شروع یک زندگی جدید به سمت بندرگاه رفتند.
برای مطالعه بیشتر داستان بازی ها در کنترل امجی حتما به صفحه دسته بندی آن مراجعه کنید.
نظرات کاربران