۰

داستان ترسناک دلقک بستنی فروش

داستان ترسناک دلقک

داستان ترسناک دلقک بستنی فروش

داستان ترسناک دلقک

روزی روزگاری در یک یه شهر خیلی کوچیک یه بستنی فروش کنار زن و سه دخترش زندگی میکرد بستنی فروش عاشق زندگیش بود . با اینکه درامد زیادی نداشت اما خانوادش رو خیلی دوست داشت .

زندگی خیلی براشون سخت بود و اونقدر فقیر بودن که گاهی شب ها گشنه میخوابیدن از طرفی مشکلات مالی بستنی فروش اونو اذیت میکرد و از طرفی مسخره کردن بچه ها که به خاطر لباس های عجیب بستنی فروش گلوی بستنی فروش رو فشار میداد . بچه ها بهش میگفتن دلقک بیمزه .

بهش میگفتن بستنی فروش بیچاره بستنی فروش هر روز پیرتر و عصبی تر و اخمو تر میشد . جوری که با خانوادش هم بد رفتاری میکرد . مشکلات خیلی اونو اذیت میکردن . دیگه کسی بستنی نمیخرید و بستنی فروش تبدیل شده بود به یه دلقک دوره گرد . اما یه شب بستنی فروش یه تصمیم عجیب و جدی گرفت اون که خرد و خراب شده بود تصمیم گرفت که دیگه بستنی فروش دوره گرد و فقیر و بدبخت نباشه و میخواست که تغیر کنه . دوست داشت دیگه خودش نباشه .

دوست داشت تبدیل به همون دلقکی بشه که همه دوسش دارن . اما نمیتونست به همین راحتی نقشش و وجودش رو عوض کنه و برای این کارو نیاز داشت خود قبلیش رو از بین ببره صورتش رو نقاشی کرد .

لباس دلقکی به تنش کرد و تصمیم گرفت هرچیزی که مربوط به زندگی قبلش رو هست از بین ببره و این شامل حال خانوادش هم میشد اون اول زنش رو کشت . بعد دختر بزرگتر و یکی دیگه از دختر هارو با چاقو تکه تکه کرد اما نتونست دختر سومش رو پیدا کنه تا اونم بکشه و اگر اونو نمیکشت نمیتونست ادمی باشه که میخواد و نمیتونست تبدیل ب چیزی بشه که میخواد .

داستان ترسناک دلقک

چون هنوز یک قطعه از زندگی قبلیش وجود داشت و با وجود اون نمیتونست ادم جدیدی بشه اون شب دختر سوم از خونه فرار کرد و دلقک ما ۱۲ سال دنبالش گشت دلقک صد ها دختر رو کشت .

صدها نفر رو از تیغ چاقوش گذروند اما نمیتونست دخترش رو پیدا کنه و نمیتونست ادمی باشه که میخواد . اون فقط میخواست از شر زندگی قبلیش خلاص بشه اما حالا شده یه قاتل که صدها دختر رو کشته تا اینکه یک روز به گوشش میرسه که یک ساحره ی با جادو های عجیبش میتونه فقط یک ارزو از هر ادمی رو براورده کنه . اون ارزو رو براورده میکنه . هرچی که باشه دلقک خودش رو به ساحره میرسونه . ساحره ازش میپرسه : چه ارزویی داری ای دلقک تنهای خبیث ؟ دلقک بهش میگه : میخوام بدونم دخترم کجاست .

الان کجاست و من رو همین الان ببری پیشش ساحره هم قبول میکنه و اون مقدار پول زیادی که بابت ارزو کردن گرفته بود ازش رو درون صندق میزاره و دست دلقک رو میگیره . چشماش رو میبنده و وردی میخونه دلقک چشماش رو مینده و ناگهان باز میکنه . اون اطرافش رو نگاه میکنه ، میبینه همه جا تاریکه . جای نفس کشیدن نداره . یه چیز سنگینی روی سینشه . جای تنگی هست و نمیتونه درست تکونه بخوره . بعد از تکون خوردن های زیاد ناگهان صورت یک اسکلت میوفته روبروی صورتش .

دلقک اسکلت رو برنداز میکنه و متوجه میشه که دروون یک قبره “” دلقک به ارزوش رسید اما هیچوقت نتونست ادمی بشه که میخواد دختر دلقک همون شبی که از دست دلقک فرار میکنه یعنی ۱۲ سال پیش ، خودش رو میکشه و بعد خاکش میکنن دلقک کنار جنازه دخترش زیر خاک پوسید.

| برای مطالعه فکت و داستان ترسناک بیشتر در کنترل امجی به صفحه آن مراجعه کنید |

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *