۲

داستان ترسناک خانه متروکه

داستان ترسناک خانه متروکه

داستان ترسناک خانه متروکه

داستان ترسناک خانه متروکه

من یک برادر بزرگتر دارم که ۳ سال ازمن بزرگتره و شدیدا اهل هیجان و ترسیدن و ترسوندنه . همیشه دنبال کارای عجیب و غریبه و همیشه هم دست منو با خودش میگیره و میبره جاهای عجیب و غریب اما ، ما تو این چند سال هرگز با چیزی برخورد نکردیم که واقعا مارو بترسونه و فقط کمی هیجان زده شدیم تا اینکه یک شب ، بهم گفت سه تا کوچه پایین تر یک خونه ی مخروبه هست که چند سالی میشه کسی توش زندگی نمیکنه و مردم میگن که با اینکه کسی توش نیست ولی صدای گریه بچه و صدای حرف زدن از توش میاد . برای همین هیچکس داخلش نمیره و قراره این خونرو به زودی خراب کنن . بهم گفت تا خرابش نکردن بایدبریم و توشو یه نگاه بندازیم . من هم قبول کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم .
هیچوقت اون شب رو فراموش نمیکنم . برادرم منو ساعت ۳ شب بیدار کرد و ازم خواست لباسمو بپوشم و اروم از خونه بریم بیرون . با خودمون دو تا چراغ قوه بردیم . یکیش دست من بود و یکی هم دست خودش . از کوچه ای که هیچکس نبود گذشتیم . شب سردی بود . کوچه هارو طی کردیم و برادرم جلو تر حرکت میکرد که بلاخره رسیدم به اون خونه ای که برادرم میگفت . خونه خیلی قدیمی بود . شیشه هاش شکسته بود . چوبی بود و شدیدا کهنه . از همین دور هم میشد فهمید که این خونه با هرجا که رفتیم فرق میکنه . اروم اروم به سمت در ورودیش قدم برداشتیم و برادرم اروم دستگیره در رو گرفت و میخواست باز کنه که متوجه شدیم در قفله . همون لحظه تردید نکرد و یک سنگ برداشت و شیشه کنار در رو شکست و پنجره شو باز کردم و ما اروم وارد خونه شدیم .

خانه متروکه

خونه ی تاریک و نم زده و پر از خاک که برعکس بیرون شدیدا گرم بود . خیلی زیاد گرم بود . هیچ چیز معلوم نبود و ماتصمیم گرفتیم چراغ قوه هارو روشن کنیم . برادرم نزدیک من بود و مثلا داشت از من مراقبت میکرد . توی خونه چند وسیله قدیمی مثل میز و صندلی و چندتا وسیله ی کهنه ی دیگه وجود داشت که به نظر میرسید خیلی وقته ازشون استفاده نکردن و یا حتی اصلا خیلی وقته کسی پاشو تو این خونه نزاشته . از راهروی اصلی عبور کردیم و وارد یک راهرو ی دیگه که انتهاش پله بود به سمت طبقه ی بالا رفتیم . نزدیک پله ها که میشدیم از طببقه بالای ناگهان صدای قدم زدن امد .
من و برادرم خشکمون زد . همونجا ایستادیم و تکون نخوردیم . همه جا تاریک بود و فقط میشد تا جایی که چراغ ها اجازه میدن رو نگاه کرد . صدا کاملا واضح بود . صدای قدم برداشتن بود . به برادرم گفتم بیا برگردیم . گفت نه . باید ادامه بدیم . من دستشو گرفتم و اروم از پله های خشک شده ی چوبی رفتیم طبقه ی بالا و باز وارد یک راهروی تاریک دیگه شدیم که انتهاش یک در چوبی دیگه بود .
برادرم برگشت و من رو نگاه کرد . من هم اب دهنمو غورت دادم و بهش گفتم بیا برگردیم . ولی باز هم گوش نداد و اروم اروم به سمت در قدم برداشتیم . اون صدایی که شنیدیم هرچی بود باید از پشت این در میومد . برادرم اروم منو نگه داشت و گفت همینجا بمون من میرم جلو و اروم از من دور شد . من میتونستم با نور چراغ ببینمش . میرفت به سمت در. اروم و با قدم های کوتاه و حواس جمع . بدون اینکه دستشو به در ببره اروم گوشش رو برد تا قبل از اینکه درو باز کنه بفهمه کسی توش هست یا نه . من نمیتونستم چیزی بفهمم اما برادرم گوشش روی در بود و داشت انگار چیزی رو گوش میداد .. تکون نمیخورد.

داستان ترسناک خانه متروکه

خانه متروکه

بعد از شاید ۳ دقیقه ناگهان به سمت من برگشت و گفت بریم . چشماش کاسه ی خون بود . تا حالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش . صورتش سفید بود و زیر چشاش به طرز ناگهانی مشکی شده بود . دستاش میلرزید . واقعا نگرانش شدم . فقط بهم گفت بریم و بعد خودش اروم اروم از خونه داشت خارج میشد . از مسیری که امدیم از خونه دور شدیم و بعد رفتیم خونه و بعد رفت تو اتاقش و در رو بست و تا صبح بیرون نیومد . من هم تو اتاقم خوابیدم .
برادرم چند ساله دیگه حرف زیادی نمیزنه . خیلی ساکت و گوشه گیره . تو هیچ مهمونی شرکت نمیکنه و فقط تو اتاقش میخوابه . دیگه هیچوقت داشتنتش رو حس نکردم . دیگه هیچوقت مثل قدیم نشد . و من برای همیشه این سوال توی ذهنم بود که اون شب، پشت در چی شنید .

برای مطالعه فکت و داستان ترسناک بیشتر در کنترل امجی به صفحه آن مراجعه کنید.

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. آنیتا خادم گفت:

    داستا ها خیلی خوب بودن مخصوصا آخریه
    ممنون

  2. مکانیک گفت:

    خوب بنده خدا رو ببرینش پیش دکتر روانشناس شاید بتونه کمک کنه بهتر بشه