سارا با عجله از پلههای مترو بالا میرفت، نفس نفس میزد و سعی میکرد به اتوبوس آخر شب برسد. باران سیلآسا میبارید و شهر در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
او که چترش را جا گذاشته بود، موهایش خیس و چسبناک به صورتش چسبیده بود. در حالی که به ایستگاه اتوبوس میدوید، ناگهان متوجه سایههای سیاهی شد که در گوشه و کنار خیابان در حرکت بودند.
سایهها بلند و باریک بودند، گویی که انسانهایی لاغراندام با لباسهای بلند سیاه در حال پرسه زدن بودند. سارا با وحشت به آنها خیره شد، قلبش به شدت میتپید و نفسش در سینه حبس شده بود.
سایهها به سمت او نزدیکتر میشدند و سارا میتوانست جزئیات بیشتری از آنها را ببیند. چشمانشان به رنگ قرمز خونی بود و لبخندهای شیطانی روی لبهایشان نقش بسته بود.
وحشت تمام وجود سارا را فرا گرفته بود. میخواست جیغ بزند، اما صدایی از او خارج نمیشد. فقط میتوانست نظارهگر باشد که سایهها او را احاطه میکنند.
در همین لحظه، ناگهان اتوبوس با سروصدای زیادی به ایستگاه رسید. نورهای روشن اتوبوس تاریکی خیابان را شکافت و سایهها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند.
سارا با لرزش به سمت اتوبوس دوید و سوار شد. به صندلی چسبید و نفس عمیقی کشید. به راننده نگاه کرد که با لبخندی گرم به او خوشامد گفت.
سارا به سایهها فکر کرد و با خود اندیشید که آیا واقعاً آنها را دیده است یا فقط تخیلش به او بازی کرده است.
اتوبوس به راه افتاد و سارا به شهر خیره شد. دیگر اثری از سایهها نبود، فقط قطرات باران بود که روی شیشه اتوبوس میلغزید.
ناگهان، در انعکاس نور چراغ خیابان، سارا دوباره سایهها را دید. این بار داخل اتوبوس بودند، درست پشت سر او.
سارا وحشتزده از جایش پرید و فریاد زد. اما هیچ کس به او توجهی نکرد. راننده با پوزخندی به او نگاه کرد و گفت: “نگران نباش عزیزم، آنها فقط مسافران دیگر هستند.”
سایهها به سمت سارا خم شدند و لبخندهای شیطانیشان عریضتر شد. سارا فریادی از ته دل برآورد و…
سارا از خواب پرید. نفس نفس میزد و عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود. با وحشت به اطراف اتاقش نگاه کرد، اما هیچ چیز غیرعادیای ندید.
صبح شده بود و نور خورشید از پنجره به داخل اتاق میتابید. او از خواب بلند شد و به خود لعن فرستاد که چطور کابوسی به آن وحشتناکی دیده است.
در حالی که به سمت حمام میرفت، نگاهش به آینه افتاد. ناگهان، لرزشی بر اندامش افتاد.
در انعکاس آینه، درست پشت سر او، دو سایه بلند و باریک با لباسهای سیاه و لبخندهای شیطانی ایستاده بودند.
سایهها واقعی بودند…!
نظرات کاربران