۰

داستان ترسناک دستان کوچک

داستان ترسناک دستان کوچک

با استناد به رویدادی واقعی، کاربر ردیت با نام PatentedSpaceHook می‌نویسد: من هرگز در یک خانه‌ی تسخیرشده زندگی نکرده‌ام، اما مادرم در نوجوانی‌اش در چنین خانه‌ای زندگی می‌کرد. در خانه‌های دیگر خیابان‌شان هم اتفاقات عجیبی می‌افتاد. چند خانه آن‌طرف‌تر، خانواده‌ای زندگی می‌کردند. یک شب، دخترشان با سردرد شدیدی به رختخواب رفت و روز بعد – به دلیل آنوریسم مغزی – جانش را از دست داد.

بعد از مراسم خاکسپاری، خانواده برای دور شدن از غم به مسافرت رفتند و از دایی من خواستند تا به حیوانات خانگی‌شان سر بزند. مادر و پدرم (که آن زمان با هم دوست بودند) همراه او رفتند؛ مادرم شنیده بود که در خانه یک پیانو بزرگ وجود دارد و می‌خواست آن را بنوازد. پدرم در حال تحصیل دامپزشکی بود.

بعد از ورود به خانه، عمو و پدرم برای دیدن حیوانات به زیرزمین رفتند و مادرم به سراغ پیانو در طبقه‌ی همکف رفت. او در حال نواختن بود که احساس کرد چیزی مچ پاهایش را لمس می‌کند. فکر کرد حتما گربه‌ای از زیرزمین بیرون آمده و از کنار او رد شده است. به نواختن ادامه داد. ناگهان دوباره آن را حس کرد.

به زیر پیانو نگاه کرد اما چیزی ندید. وقتی دوباره شروع به نواختن کرد، احساس کرد دست‌هایی به طور محکم پاهایش را چنگ می‌زنند. با وحشت به سمت در زیرزمین دوید، عمو و پدرم را صدا زد و منتظر آن‌ها ماند. بیرون از خانه، عمویم متوجه پریشانی مادرم شد و از او پرسید چه مشکلی پیش آمده است.

مادرم برایش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده، عمویم هم رنگش پرید. او به مادرم گفت که دختر مرحوم، عادت داشت با پدرش بازی کند. وقتی پدرش پیانو می‌زد، دختر زیر آن می‌خزید، مچ پاهای او را می‌گرفت و پاهایش را بالا و پایین روی پدال‌ها فشار می‌داد.

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

بامداد نوروزیان

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *