مامان همیشه به من گوشزد میکرد که به زیر زمین خانه نرم. ولی من دوست داشتم ببینم چه چیزی باعث این همه سر و صدا می شد ، میدونین .. یجورایی شبیه ناله های یه توله سگ بود دوس داشتم اون توله سگ و ببینم ؛ یک روز کنجکاویم باعث شد وارد زیر زمین شم که مامان همون لحظه دست منو گرفت و سرم فریاد کشید . اون هیچوقت سر من داد نمی کشید.. شروع کردم به گریه کردن .. ؛ گفت دیگه به زیر زمین نرم و بعد از اون گردنبند خیلی خوشگلی که یجورایی شبیه قلاده بود به من هدیه داد.. احساس خیلی بهتری داشتم .. به همین خاطر دیگه ازش نپرسیدم که چرا اون پسر بچه صدای توله سگ میداد . یا چرا دست و پا نداشت ! یا چرا گردنبندی مثل من داشت.
نظرات کاربران