۰

داستان های ترسناک قسمت پنجم

داستان های ترسناک

وقتی بچه بودم، به یه خونه ی عجیب غریب نقل مکان کردیم؛ یه خونه ی دوطبقه با اتاقهای خالی و بزرگ.

پدر و مادرم هر دو کار میکردن بنابراین من وقتی از مدرسه برمیگشتم، اغلب تنها بودم.
نزدیک عصر که به خونه اومدم، خانه هنوز تاریک بود؛ من صدا زدم “مامان؟”
و صدای مادرمو شنیدم که از طبقه ی بالا میگفت ” بله؟ “
من از پله ها بالا رفتم و صداش زدم تا ببینم تو کدوم اتاقه؛ دوباره همون صدا و همون لحن “بله؟!”
ما تازه به اون خونه اومده بودیم و من پیچ و خم راهرو ها و اتاق هارو درست بلد نبودم، اما همش احساس میکردم صدا هر دفعه توی اتاق جلوتریه.
احساس بدی داشتم اما باخودم گفتم بخاطر اینه که به خونه ی جدید عادت ندارم.

همینکه دستگیره ی اتاق رو گرفتم صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم و مادرم که میگفت “عزیزم خونه ای؟ “
با خوشحالی به طرف پله ها دویدم ولی وقتی به عقب نگاه کردم در اتاق آروم آروم باز می‌شد، برای لحظه ی کوتاهی چیزی رو دیدم، نمی دونم اون چی بود ولی به من خیره شده بود.

داستان های ترسناک

هوا طوفانی بود و بزور از شیشه ماشین جاده قابل دیدن بود!
آلک (Alec) که بخاطر رییسش مجبور شد تا نصف شب کار کند و شانس بد او آنشب طوفانی بود.
او از رانندگی در شب طوفانی نفرت داشت و باید یک جاده قدیمی طی کند.
در وسط جاده ناگهان ماشین ترمز کرد و ایستاد!
پنجره را پایین زد و نگاهی به جاده کرد که دختر بچه ایی که رنگ پوستش سفید مایل به آبی و بسیار زیبا بود دید.
به دختر بچه گفت:اینجا چیکار میکنی دختر؟اینجا زندگی میکنی؟
دختر هم گفت:نه،منتظر اتوبوس ام. و با دستش تابلو ایستگاه اتوبوس را نشان داد و تابلو بسیار کدر و پوسیده بود.
گفتم:دختر اینجا خیلی وقته که اتوبوس رد نمیشه اگه بخوای من میتونم تورو هرجا که خواستی برسونم.
دختر هم بدون هیچ سر و صدایی پشت ماشین نشست.
مایل ها بدون سر صدا طی شد تا اینکه دختر سکوت را شکست:خونه من همین نزدیکیاست.
آلک گفت:واقعا؟خب خوبه هرجا که خواستی بری بگو.
سرانجام به یه پیچ رسیدن و آلک هم که میخواست به طرف راست بپیچد ناگهان دختر گفت:به چپ برو.
آلک گفت:اما اونجا که دره است فک نکنم چیزی باشه!
دختر گفت:گفتم به طرف چپ برو.
آلک گفت:چی میگی میگم اونجا درس
دختر عصبانی شد و با فریاد گفت:گفتم به طرف چپ برو
ناگهان فرمان از دست آلک خارج شد و به پایین دره افتاد.
آلک به هوش امد و جسد پدر و مادر و خود دختر را در ماشین کناری دید.

داستان های ترسناک

مامان همیشه به من گوشزد میکرد که به زیر زمین خانه نرم.
ولی من دوست داشتم ببینم چه چیزی باعث این همه سر و صدا می شد ،
میدونین .. یجورایی شبیه ناله های یه توله سگ بود
دوس داشتم اون توله سگ و ببینم ؛
یک روز کنجکاویم باعث شد وارد زیر زمین شم
که مامان همون لحظه دست منو گرفت و سرم فریاد کشید .
اون هیچوقت سر من داد نمی کشید..
شروع کردم به گریه کردن .. ؛
گفت دیگه به زیر زمین نرم و بعد از اون گردنبند خیلی خوشگلی که یجورایی شبیه قلاده بود به من هدیه داد..
احساس خیلی بهتری داشتم ..
به همین خاطر دیگه ازش نپرسیدم که چرا اون پسر بچه صدای توله سگ میداد .
یا چرا دست و پا نداشت !
یا چرا گردنبندی مثل من داشت

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *