دختر در اتاقش طبقه بالا مشغول انجام تکالیف بود که ناگهان صدای مادرش را شنید که او را برای شام صدا می کرد. او از جا بلند شد و به سمت پله ها رفت، اما قبل از اینکه حتی یک قدم بردارد، دستانی او را گرفتند و به سمت اتاق لباسشویی کنار راهپله کشیدند.
دختر وحشت کرد، اما قبل از اینکه بیشتر بترسد، فهمید مادرش است، مادر واقعیاش، با چشمانی پر از اشک و خون. مادر گفت: “پایین نرو عزیزم، منم صداشو شنیدم.”