۰

داستان ترسناک دوستی در سایه ها

داستان ترسناک دوستی در سایه ها

داستان ترسناک دوستی در سایه ها

داستان ترسناک دوستی در سایه ها

مدتی پیش ، با خانواده ی برادرم زندگی میکردم.
یک روز که درخانه مراقب برادر زاده ام بودم ، داشتم مطالعه میکردم و هر از گاهی از بیبی مانیتور اورا تماشا میکردم.

کمی بعد داشتم چرت میزدم ، که متوجه شدم برادر زاده م برای کسی میخندد و بازی میکند.
ابتدا فکر کردم که وسواسی شدم ، ولی وقتی دقت کردم متوجه سایه ی سیاهی شدم که کنار تخت برادر زادم ایستاده بود

من توی زندگی هیچوقت بیشتر از اون لحظه وحشت نکرده بودم‌.
به طرف اتاق برادر زاده م دویدم و اطراف رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم.

من به برادرم گفتم چه اتفاقی افتاد و او مرا کنار کشید و به من گفت که این را برای همسرش تعریف نکنم چون وحشت خواهد کرد؛ اما او هم چندبار شاهد همین اتفاق بوده.

آنها حدود چهار سال دیگر در آن خانه ماندند و هنگامی که برادر زاده ی من شروع به یادگیری کلمات و صحبت کرد، به مادرش درمورد “دوست خاص” اش می گفت .

وقتی آنها از آن خانه تقل مکان کردند ، برادرم به من گفت که برادر زاده ام به طرز عجیبی ناراحت است ، زیرا دلش برای “دوست خاص ” اش تنگ خواهد شد.
مادرش به او گفت كه می تواند او را همراه خود بیاورد، اما تنها چیزی كه می گفت این بود كه “او نمی تواند از خانه خارج شود”

ما تا به امروز هرگز دوباره در مورد آن سایه لعنتی با او صحبت نکردیم و او ظاهراً دیگر آن را ندیده است

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *