۰

داستان ترسناک غذای مجانی

داستان ترسناک غذای مجانی

داستان ترسناک بچه نوشیدنی فروش

داستان ترسناک غذای مجانی

بعد از اینکه یک مسیر طولانی رو طی کردم و حسابی تشنه شده بودم لحظه ای توقف کردم، هرچه قدر اطرافم رو نگاه می کردم هیچ مغازه یا دکه ای رو پیدا نمی کردم.
آخه اطراف جاده بیابون بود و هیچکس اونقدر احمق نبود که تو این جاده خلوت و تو این بیابون بخواد یک مغازه باز کنه.
همینطور که گاز می دادم متوجه یک کودک کنار خیابون شدم.
جلوتر که رفتم دیدم یک پسر بچه حدودا پنج ساله دور گردنش یک تیکه مقوا انداخته که نوشته نوشیدنی خنک موجود است.
اولش حسابی تعجب کردم و بعدش دیدم تشنگی داره بهم فشار میاره. زدم کنار و ازش پرسیدم: “کجا می تونم بک نوشیدنی خنک بخورم فسقلی؟”
پسربچه با حالت سردی گفت :
“باید منو سوار کنید ، آدرس رو بلد نیستم زبونی بگم”

سوارش کردم و بعد از چندتا پیچ و خم داخل بیابون، رسیدم به یک کلبه کوچک که به نظر می رسید یک دکه آبجو فروشی باشه.
از ماشین پیاده شدیم و گفت برو نوشیدنی حاضره. خودشم باهام داخل شد.
وقتی وارد دکه شدم فضای سنگین و چرک کلبه اذیتم کرد. ما وسط بیابون بودیم و منم به خاطر یک لیوان آبجو اومده بودم جایی که اصلا نمی شناختم.
تو کلبه پنج پسربچه دیگه با یک دختربچه دیگه هم بودن که مشغول خوردن ساندویچ بودن.
توجهی نکردم و رفتم جلو به صاحب دکه که یک آدم تپل و بدقیافه بود گفتم:
_میشه یک آبجو بهم بدین؟

بدون هیچ حرفی یک لیوان آبجو بهم داد و منم سرکشیدم.
از رو کنجکاوی و تعجب پرسیدم:
،ببخشید این بچه ها اینجا چیکار میکنن؟ بچه های شما هستن؟
یکیشون کنار جاده بود فکر نمیکنی شاید خطرناک باشه؟
با لحن سردی گفت:
_نه اینا بچه های من نیستن؛ من فقط بهشون غذای مجانی می دم.
پرسیدم:
_رو چه حسابی؟
گفت: “تا زمانی که اونا برای من غذای مجانی بیارن”
بعد از اینکه این رو گفت یک لبخند پهنی زد و دختربچه از پشت سرم رد شد و در کلبه رو قفل کرد…!

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *