۰

داستان ترسناک موجود در آیینه

داستان ترسناک موجود در آیینه

هیچکس حرف مرا باور نکرد وقتی به آن‌ها گفتم که تصویر من در آینه زنده است.

 “بزرگ شو، دیگه ۵ ساله نیستی. تو ۲۴ سالته!”
این تنها چیزی بود که آن‌ها در جواب حرف‌های من با خنده گفتند.
خب، باید اعتراف کنم، به هر حال به نظر می‌رسید که این یک ترس معمولی برای یک بچه ۵ ساله باشد. اما به خدا قسم، حقیقت داشت!
نمی‌توانستم به یاد بیاورم از کی تصویرم در آینه زنده شده است، اما به یاد می‌آوردم که وقتی بچه بودم اینطور نبود. مطمئن بودم که این اتفاق اخیرا افتاده است و این یک روح نبود.
خب، اینکه تصویر شما زنده باشد شبیه کار یک روح است، اما نه، مال من روح نبود. برای من حس می‌شد که انگار یک موجود است… یک نهاد، که پشت آینه زندگی می‌کند. یا در آنجا گیر افتاده است.
نمی‌توانستم دلیل یا چگونگی آن را بگویم. چیزی که می‌توانستم بگویم این بود که تصویرم دائم سعی می‌کرد مرا بگیرد، انگار می‌خواست مرا به داخل آینه بکشد در حالی که خودش بیرون می‌پرید.
نه! هرگز قرار نبود این اتفاق بیفتد. هرگز.
از همان موقعی که فهمیدم تصویرم در آینه زنده است و دائم سعی دارد مرا به داخل آینه بکشد، همیشه تمام تلاشم را می‌کردم تا فاصله‌ام را با سطوح بازتابنده حفظ کنم. مثلا، وقتی هر شب مسواک می‌زدم. همیشه چند متر از آینه فاصله می‌گرفتم، تا نتواند مرا بگیرد.

داستان ترسناک موجود در آیینههر زمان که فقط ما دوتا در اتاق بودیم، موجودی که در آینه بود همیشه یک چهره عبوس و خشمگین نشان می‌داد. مهم نیست چقدر سعی می‌کردم جلوی آینه لبخند بزنم، موجود پشت آن هرگز لبخند نمی‌زد. هرگز. همیشه عبوس و خشمگین به نظر می‌رسید.
یک روز برای گردش به مرکز خرید نزدیک خانه‌ام رفتم، که ناگهان زلزله‌ای رخ داد. خیلی شدید بود. همه وحشت‌زده بودند. با وحشت دور و برشان را می‌دویدند تا پناهی پیدا کنند. برای اینکه از اصابت هر چیزی که می‌افتد در امان باشم، زیر یک میز دویدم تا خودم را بپوشانم. اما خیلی دیر شده بود. نفهمیدم چیزی از بالای سرم افتاد و به سرم ضربه زد. زمین خوردم و از درد ناله کردم.
با کم شدن تدریجی درد، به اطراف نگاه کردم. زلزله تمام شده بود. مرکز خرید کمی تاریک بود. برق قطع شده بود. آنجا به‌هم ریخته بود. وقتی چیزی درخشنده را نه چندان دور از خودم دیدم، وحشت کردم. سرم را برگرداندم و تصویرم را در آینه دیدم.
برای اولین بار بعد از مدت‌ها، موجود پشت آینه را دیدم که به من لبخند می‌زد. یک لبخند شیطانی!
حسی از وحشت مرا در بر گرفت وقتی دیدم موجود پشت آینه به نشانه خداحافظی برایم دست تکان می‌دهد. برای همیشه.

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

بامداد نوروزیان

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *