داستان ترسناک شوالیه جوان
داستان ترسناک شوالیه جوان
پیرمرد در را گشود شوالیه داخل شد و به اون تمنا کرد که بگذارد در آنجا بماند… پیرمرد ابتدا فکر کرد چرا این شوالیه با این همه قدرت خواهش دارد اینجا بماند؟ آیا راز مرا فهمیده؟ نه امکان ندارد از چیزی ترسیده! پیر مرد اجازه داد او شب را در خانه اش بخوابد… جای خوابش را روی تپه خاکی ک در حیاط خانه بود پهن کرد و خودش به داخل خانه رفت… شوالیه سعی کرد بخوابد غافل از اینکه استخوان های دو نفر از عزیزانش در زیر آن توده خاک پوشید شده… لیدی اُرا معشوقه سابقش ک به طرز مشکوکی ناپدید شد و پدرش فرمانده بزرگ آرثر که او نیز شایعه شده بود در جایی دفن شده ک کسی نمیداند… نیمه شب شوالیه جوان نوری دید که از سوسوی اتاقک پیرمرد بیرون میزد… به طرف در چوبی و قدیمی رفت و لای درز در نگاه کرد… پیرمرد گوژپشت با کسی سخن میگفت… یک شی نورانی و بلورین روبهروی پیرمرد بود… آه بله آن یک گوی پیشگو بود…
صداهای عجیب و غریبی که پیرمرد تولید میکرد ترس را درون شوالیه بیشتر کرد… خوب گوش کرد که فهمید پیرمرد مرموز چه میگوید… آه بله او همان مرد جوانیست ک انتظارش را میکشیدم… پدرش را من کشتم… عشقش بدست من در زیر خروار خاک فرو رفته و هم اکنون نوبت خود اوست… میدانم با او چه کنم… وقتی پدربزرگ مرا کشتند فکر نمیکردند کسی میخواهد فکر انتقام باشد… پدربزرگ بیچاره من… انتقام تو را تا پایان جانم میگیرم… جادوگر بزرگ قرن… جک لاندن… و نوه تو… من جای پای تو پا میگذارم… شوالیه با تمام شنیدن این حرفها… لرزه ای به بدنش افتاد ابتدا ترسید.
.ولی بعد عصبانی شد… در چوبی را به سرعت باز کرد و با شمشیر سفیدی که از پدر و اجدادش به او رسیده بود سر گوژپشت را از بدنش جدا کرد… ناگهان با چشمان خود دید که خون سیاهی از تنش به بیرون ریخت و بعد هم تمام آلونک پیرمرد شروع به فرو ریختن کرد… گوی را برداشت و به بیرون فرار کرد… ولی نمیدانست ک نیروهای شیطانی و سیاه به دنبال گوی ارباب وحشت شان می آیند… میگردند… و وای به روزی ک بفهمند چه کسی او را به قتل رسانیده است
نظرات کاربران