۰

داستان ترسناک روح سرگردان پسر بچه

داستان ترسناک روح سرگردان پسر بچه

داستان ترسناک روح سرگردان پسر بچه

داستان ترسناک روح سرگردان پسر بچه

ساعت تقریبا ۱۱:۳۰ شب بود. آنی تازه آخرین کلاسش به اتمام رسیده بود و جلوی در دانشکاه در انتظار دوستش ایستاده بود تا با هم به خوابگاه بروند. یکدفعه نسیم تندی وزید و او آنجا به شدت احساس سرمای عجیبی کرد. البته بیشتر از آن که سردش شود،ترس و وحشت بر او مستولی شده بود. چون به هر حال هوا تاریک بود و او تنها. چند دقیقه بعد صدای سوتی از مسافتی دور به گوشش خورد. او وحشت زده به اطرافش نگاهی انداخت ولی هیچ کس را ندید. بنابراین خودش را متقاعد کرد که حتما صدای سوت شبگرد بوده است.

هنگامی که چند دقیقه بعد سروکله دوستش پیدا شد،آنی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.دوان دوان به سمت ماشین دوستش رفت ولی به محض این که خواست در ماشین را باز کند و سوار شود، چشمش به یک جفت جوراب سفید رنگ روی صندوق عقب ماشین افتاد. بی درنگ از دوستش سؤال کرد که آیا تصادفا یک جوراب را روی صندلی عقب ماشین جا نگذاشته است؟ ولی دوستش که از شنیدن این سؤال گیج شده بود جوابی نداد. آنی هم سوار ماشین شد و آن دو به راه افتادند. اواسط راه آنی دو مرتبه به عقب نگاه کرد ولی در کمال ناباوری اثری از جوراب ها روی صندوق عقب ندید!بنابراین از دوستش خواهش کرد که ماشین را متوقف کند ونگاهی به صندوق عقب بیندازد.


درست زمانی که دوستش ترمز کرد،آنی دوباره صدای سوتی شنید. دوستش چند ثانیه ای از ماشین خارج شد ولی بعد با حالتی وحشت زده و شوکه، بدون گفتن کلامی سوار ماشین شد وپایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت هر چه تمام تر از آن محل دور شد. آنی که خیلی تعجب کرده بود، چندین مرتبه پیگیر ماجرا شد، ولی دوستش در سکوت به رانندگی ادامه می داد و رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود، تا این که از محوطه دانشگاه خارج شدند.

داستان ترسناک پسر بچه گمشده

سپس وحشت زده و هراسان شروع به تعریف کردن ماجرا نمود: هنگامی که از ماشین پیاده شدم، یک دفعه احساس سرمای عجیب و آزاردهنده ای بر من مستولی شد. سپس در کمال تعجب پسربچه ای نیمه عریان را روی صندوق عقب ماشین دیدم که آنجا دراز کشیده بود. او پسر بچه کم سن و سال بود که به طرز حیرت آور و غیر معمولی رنگ پریده به نظر می رسید. از او پرسیدم که در آن وقت شب روی ماشین چه می کند، و او با حالتی رقت انگیز و با لحنی غم انگیز به من خیره شد و پرسید: آیاشما همان خانمی هستید که جان مرا گرفت و مرا در این جنگل تبدیل به یک روح سرگردان کرد؟

یک دفعه متوجه شدم که آن پسر بچه یک انسان زنده نیست. بنابراین از ترس پا به فرار گذاشتم و با سرعت هر چه تمام تر از آن محل دور شدم. هنگامی که آنی به او می گوید که صدای سوتی را شنیده است، دوستش مدعی می شود که اگرچه سروصداهای عجیب و غریبی را از پشت درختان کنار جاده شنیده ولی صدای سوت به گوشش نخورده است.
صبح روز بعد آنی به کتابخانه دانشگاه می رود تا کتابی را پیدا کند که بتواند به نوعی ماجرای شب گذشته را توضیح دهد. بعد از جست و جوی فراوان یک دفعه عنوانی در یک کتاب توجهش را جلب می کند.

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *