در این رمان روحی معصوم در نظرم بود که احتمال وحشتناک تباه شدن را حس کرده بود و به تصادفی بودن و بی اهمیت بودن خود نفرت می ورزید .
نفرتش از روح هنوز پاکی بر می خاست که آگاهانه شرارت را در اندیشه هایش نگه می داشت و در قلبش می پروراند و در رویاهای نا آرام و پنهانی اما گستاخانه اش عذاب می کشید . بالطبع همه چیز را به قدرتش و منطقش و حتی مهمتر به خداوند مربوط می کرد. اینها همه از « نارسی » و « خامی» جامعه بر میخیزند.
نظرات کاربران