۱

داستان های ترسناک کوتاه بخش اول

داستان های ترسناک کوتاه

ترسناک

داستان های ترسناک کوتاه

یکی بود یکی نبود .
پیرزنی تنها در یک شهر کوچک زندگی میکرد. اون عادت داشت همیشه قبل از خواب یک پازل کوچک بیاورد و ان را حل کند و سپس بخوابد.
یک شب متوجه شد که دیگر پازلی در خانه ندارد و سپس تصمیم گرفت ان شب را زودتر بخوابد که ناگهان در خانه را زدند. او رفت و دید پشت در یک بسته ی زیبا با طرح های گل قرمز گذاشته شده اند. اطراف را دید اما کسی نبود. بسته زیبا را برداشت و داخل خانه شد.
بسته را که باز کرد متوجه شد در ان یک پازل قرار دارد. پازل را برداشت و شروع به حل کردن ان کرد.
هرچه میگذشت و پازل کامل تر میشد او میفهمید که این پازل انگار پازل اتاق خودش است. انگار عکس اتاق خودش را کامل میکند.
به قسمت های پایانی که رسید متوجه شد حال در حال کامل کردن قسمتی از اتاق است که خودش در ان روی صندلی پشت پنجره نشسته است.
سپس قعطه اخر را که قطعه پنجره بود گذاشت و متوجه یک مرد پشت پنجره درحالی که یک تبر بزرگ در دست دارد شد.
قصه ما به سر رسید.

داستان های ترسناک کوتاه

نصف شب ( اینبار یادم نمیاد ساعت چند بود ولی احتمالا ساعت ۲.۱۳بود ) متوجه شدم دختر کوچکم پایین تخت داره نگاهم میکنه.ازش پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
گفت یه خواب بد دیدم.
گفتم نمیخای برام تعریف کنی؟
گفت نه چون توی خوابم وقتی امدم پیشتون و گفتم خواب بد دیدم مثل الان ، اون هیولایی که پوست مامان رو پوشیده بیدار شد و جفتمون رو خورد.
همین لحظه بود که فهمیدم چرا صدای همسرم اینقدر تازگیا کلفت تر شده و دقیقا تو همین لحظه بود که همسرم که کنارم بود بلند شد و به من و دخترم نگاه کرد و لبخند بزرگی زد”

ترسناک

داستان های ترسناک کوتاه

من تنها زندگی میکنم .
ساعت ۱۲ شبه و دارم برمیگردم خونه که از دور میبینم تمام چراغ های خونه روشنه . مطمعنم که همشون رو خاموش کرده بودم . تا ماشین رو پاارک میکنم و میخوام از ماشین پیاده شم که برم تو خونه یهو همه چراغ ها خاموش میشن . در خونرو باز میکنم . هیچکس تو خونه نیست . همه جارو نگاه میکنم . هیچکس نیست . فکر میکنم شاید برقا اتصالی کردن . بهش توجهی نمیکنم . شام میخورم و میرم رو تختم دراز میکشم و برقارو خاموش میکنم و میخوابم .
ساعت ۳ و نیم نصفه شب یهو با صدای بسته شدن در اصلی خونه از خواب میپرم . سریع برقارو روشن میکنم و همه جارو مگیردم . در خونه از تو باز شده و بعد بسته شده . کل خونرو بررسی میکنم و برمیگردم تو اتاق . که متوجه میشم در کمد روبروی تختم بازه …

داستان های ترسناک کوتاه

روزی مرد میانسالی همراه کودکی ۷ ساله که یک کلاه نقاب دار و یک شلوار قرمز رنگ کوچک داشت و یک کاپشن قرمز رنگ دیگر روی لباس مشکی پوشیده بود وارد یک فروشگاه بزرگ شد. مرد میانسال پسر بچه کوچک را محکم و با ضربه رو یک صندلی نشاند و کلماتی را با خشم به او گفت و مشغول انتخاب جنس ها از قفسه فروشگاه شد.
او مقداری طناب ، چسب شیشه ای ۵ سانتی متری با ضخامت زیاد و یک چاقو تیز کن قوی برداشت و درون سبد قرار داد.
به سمت مسعول حساب فروشگاه رفت و اجناس را حساب کرد و دست کودک را محکم و با ضربه گرفت و از فروشگاه خارج شدند.
این رفتار خشن او با این کودک توجه و خشم دیگران را برانگیخت. کودک با ان صورت معصوم و غمگینش هرگز از ذهن فراموش نمیشد و تنها کلماتی که به زبان اورد من مادرم را میخاهم بود که هنگام خروج از فروشگاه به مرد میگفت.
درست یک ساعت بعد زن میان سال دیگری با صورتی اشفته و گریان وارد فروشگاه شد و با داد و فریاد سراغ پسر بچه اش را میگرفت.
مسعول خرید به زن نزدیک شد و پرسید دقیقا پسر بچه شما چه مشخصاتی دارد؟
زن با گریه جواب داد : یک کلاه نقاب دار و یک شلوار قرمز و یک کاپشن قرمز که روی لباس مشکی اش پوشانده بودم”
آن بچه و پیرمرد هیچگاه پیدا نشدند.

| برای مطالعه فکت و داستان ترسناک بیشتر در کنترل امجی به صفحه آن مراجعه کنید |

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. Sharlot گفت:

    قشنگ بود