سگ گمشده، داستانی ترسناک درباره دختری است که چند روز قبل از هالووین، یک سگ ولگرد پیدا میکند. وقتی او سگ را برای قدم زدن به جنگل میبرد، با سه دختری که در یک سفر کمپینگ هستند، ملاقات میکند.
میدانید که چگونه در شب هالووین، مردم همیشه دور آتش جمع میشوند و داستانهای ترسناک درباره چیزهای عجیبی که در جنگل کمین کردهاند تعریف میکنند و هیچکس آنها را باور نمیکند؟ خب، گاهی اوقات آن داستانها حقیقت دارند.
سال گذشته، درست قبل از هالووین، من در خانه مشغول تماشای تلویزیون بودم که صدای در زدن به در ورودی را شنیدم. وقتی رفتم در را باز کنم، سگی را دیدم که جلوی ایوان ایستاده بود. اطراف را نگاه کردم، اما صاحبش را هیچ کجا ندیدم.
به نظر میرسید سگ گم شده است. مطمئن نبودم از چه نژادی است، اما شبیه یک هاسکی سیبری به نظر میرسید. زبانش بیرون آمده بود و طوری نفسنفس میزد که انگار تشنه بود، بنابراین یک کاسه آب برایش گذاشتم. سگ با ولع آن را سر کشید.
از وقتی دختر کوچکی بودم، همیشه آرزوی داشتن یک سگ خانگی را داشتم، اما پدر و مادرم هرگز اجازه نمیدادند که یکی داشته باشم. نمیخواستم او را به داخل خانه بیاورم، بنابراین او را به حیاط پشتی بردم. مقداری غذای باقیمانده برای خوردن به او دادم، اما او فقط به آنها بیاعتنایی کرد و از دست زدن به هرکدام خودداری کرد.
آن شب، وقتی پدر و مادرم به خانه آمدند، ماجرای سگ گمشده را به آنها گفتم. در ابتدا، آنها به من گفتند که باید از شر آن خلاص شوم، اما پس از کلی التماس و خواهش، به من گفتند که میتوانم آن را نگه دارم. با این حال، آنها نمیخواستند که داخل خانه باشد. مادرم به سگها حساسیت داشت.
سگ در انبار باغ خوابید. نیمهشب، از خواب بیدار شدم و از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم. میتوانستم چشمان درخشان سگ را در تاریکی ببینم. به نظر میرسید که او فقط آنجا ایستاده و به من خیره شده است. این حس بسیار وهمآوری به من داد.
روز بعد، هالووین بود. صبح، به مغازه رفتم و یک قوطی غذای سگ خریدم. وقتی به خانه رسیدم، آن را باز کردم و داخل یک کاسه ریختم. سگ خیلی گرسنه به نظر میرسید، اما از خوردن غذای سگ خودداری کرد. نمیتوانستم بفهمم مشکلش چیست.
آن شب، بچههای کوچک با لباسهای هالووین خود در خیابان بالا و پایین میدویدند. این باعث شد که کمی آرزو کنم که آنقدر بزرگ نبودم که دیگر نتوانم برای جمعآوری شیرینی بروم. تصمیم گرفتم سگ را برای قدم زدن به جنگلی که پشت خانهمان بود ببرم.
بعد از مدتی، به گروهی از سه دختر نوجوان برخوردیم که در جنگل اردو زده بودند. آنها قصد داشتند یک مهمانی هالووین در جنگل داشته باشند و مقداری غذا و نوشیدنی با خود آورده بودند.
دخترها تقریباً همسن من بودند، بنابراین مدتی با هم گپ زدیم. آنها از من پرسیدند که آیا میخواهم به آنها ملحق شوم. یکی از دخترها سعی کرد سگ را نوازش کند، اما او فقط به او غرغر کرد. به نظر نمیرسید که دوست داشته باشد کسی به او دست بزند.
آنها در برپایی چادرشان مشکل داشتند، بنابراین تصمیم گرفتم به آنها کمک کنم. با کمک چهار نفری ما، توانستیم چادر را برپا کنیم. اطراف را نگاه کردم و متوجه شدم که سگم هیچ جا نیست. از دخترها خواستم که به من در پیدا کردنش کمک کنند.
تا آن موقع، هوا تاریک شده بود و ستارهها بیرون آمده بودند. ماه رنگ پریده و کامل بود و باد از میان درختان سوت میکشید. تصمیم گرفتیم به دو گروه تقسیم شویم. دو دختر اول با هم رفتند و من با دختر سوم همراه شدم.
مدت زیادی را به دنبال سگم گشتیم، اما هیچ اثری از او نبود. در نهایت، تسلیم شدیم و به سمت چادر برگشتیم.
ناگهان، صداهای فریاد و جیغهای بلند از میان درختان به گوش رسید. با تمام سرعت به سمت چادر دویدیم و وقتی به آنجا رسیدیم، دو دختر دیگر را دیدیم که در میان خون افتاده بودند.
آنها به شدت مجروح شده بودند. یکی از دخترها بیهوش بود و دیگری به سختی نفس میکشید. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده و او به سختی توانست چند کلمه را ادا کند. او بازوی مرا گرفت و با چشمانی پر از ترس به من خیره شد. او گفت که آنها توسط نوعی موجود هیولایی که از جنگل بیرون آمده بود مورد حمله قرار گرفتهاند. سعی کردم سوالات بیشتری از او بپرسم، اما فشار او روی بازوی من به آرامی کم شد و او جان داد.
دختر سوم شروع به گریه کرد و نمیتوانست از لرزیدن دست بردارد. با ناباوری به یکدیگر نگاه کردیم. هیچکدام نمیدانستیم چه کار کنیم. وحشتزده بودیم، اما نمیخواستیم دخترهای مرده را آنجا روی چمن رها کنیم. تصمیم گرفتیم آنها را به داخل چادر ببریم تا از خورده شدن توسط حیوانات وحشی محافظت کنیم.
وقتی در داخل چادر چمباتمه زده بودیم و به شدت سعی میکردیم به این فکر کنیم که چه کار کنیم، ناگهان صداهای عجیبی از بیرون شنیدیم. برای یک لحظه، نمیدانستم که صداها واقعی هستند یا فقط تخیلاتم با من بازی میکنند. صدا شبیه زوزه سگی بود که از درد ناله میکرد. نگران بودم که سگم باشد و ممکن است آسیب دیده باشد.
با جمع کردن شجاعتم، تصمیم گرفتم بیرون بروم تا ببینم صداها از کجا میآیند. دختر نمیخواست من او را تنها بگذارم، اما به او اطمینان دادم که زود برمیگردم.
با احتیاط از چادر بیرون رفتم و محوطه را جستجو کردم. به سمت خط درختان خزیدم و به داخل جنگل نگاه کردم، اما چیزی ندیدم. شب آرام و به طرز عجیبی ساکت بود. تنها صدایی که میشنیدم سوت آرام باد بود.
وقتی به چادر برگشتم، از دیدن اینکه کاملاً ویران شده بود وحشت کردم. در داخل، دختر سوم مرده بود. بدنش تکه تکه شده و تا حدی خورده شده بود.
موجی از ترس مرا فرا گرفت و احساس ضعف در زانوهایم کردم. از ماندن حتی یک لحظه بیشتر در جنگل میترسیدم، شروع به دویدن در میان درختان کردم و تا زمانی که به امنیت خانهام نرسیدم، توقف نکردم. پدر و مادرم از من پرسیدند چه اتفاقی افتاده و وقتی داستان وحشتناک را برایشان تعریف کردم، با پلیس تماس گرفتند.
به زودی، چراغهای چشمکزن در جلوی خانه ما روشن شد و دو افسر پلیس در مورد آنچه اتفاق افتاده بود از من بازجویی میکردند. آنها به جنگل رفتند و اجساد دختران مرده را در چادر پیدا کردند. آنها سگ مرا هیچ کجا پیدا نکردند. پلیسها گفتند که آنها احتمالاً توسط حیوانات وحشی مورد حمله قرار گرفتهاند و به من گفتند که خوش شانس بودهام که زنده ماندهام. آنها گفتند که سگ من نیز احتمالاً توسط حیوانات وحشی خورده شده است.
صبح روز بعد، در حیاط پشتی بودم که حس عجیبی به من دست داد که انگار تحت نظر هستم. وقتی سرم را بلند کردم، سگم را دیدم که در لبه جنگل ایستاده بود. او فقط آنجا ایستاده بود و به من خیره شده بود. سپس، کاری کرد که مرا وحشتزده کرد. او روی پاهای عقب خود ایستاد، چرخید و به داخل جنگل برگشت.
دیگر هرگز او را ندیدم.
سگ گمشده هنوز در آن جنگلهاست. هر از گاهی، کسی او را در میان درختان کمین کرده میبیند. هر وقت ماه کامل میشود، دور خانهمان میگردم و مطمئن میشوم که همه درها و پنجرهها محکم قفل شدهاند. سپس، در رختخواب دراز میکشم و دعا میکنم که صبح برسد.
نظرات کاربران