روزی، پسری در کلاس درس نشسته بود. او به شدت خسته شده بود و منتظر زنگ مدرسه بود. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کرد، چیزی توجه او را جلب کرد. روی چمن بیرون، یک عکس افتاده بود.
وقتی مدرسه تمام شد، او بیرون دوید و قبل از اینکه کسی فرصت ببیندش، عکس را برداشت. با چرخاندن آن در دستانش، متوجه شد که عکس دختری فوق العاده زیبا است. او یک تاپ سفید، یک دامن کوتاه مشکی، جوراب شلواری مشکی و کفش مشکی پوشیده بود. به دلایلی، او دو انگشت خود را بالا نگه داشته بود.
دختر آنقدر زیبا بود که او می خواست با او آشنا شود. او عکس را به همه در مدرسه نشان داد و پرسید که آیا او را می شناسند. متأسفانه، هیچ کس او را نشناخت.
آن شب، وقتی به رختخواب رفت، عکس را روی میز کنار تختش گذاشت و به خواب رفت. حدود نیمه شب، او از خواب بیدار شد. صدایی روی پنجره اش می زد. سپس صدای خنده ای شنید. او که کمی ترسیده بود، جرات کرد تا موضوع را بررسی کند. او از رختخواب بیرون پرید، به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. آنجا هیچ چیز نبود.
روز بعد، او عکس را به دوستان و همسایههایش نشان داد و پرسید که آیا دختر مرموز را میشناسند. هر کسی که او پرسید گفت که قبلاً در زندگیشان این دختر را ندیدهاند.
آن شب، همانطور که در رختخواب دراز کشیده بود، دوباره صدای ضربه را شنید. او از پنجره بیرون نگاه کرد و فقط توانست ببیند که شخصی در آن طرف خیابان ایستاده است. او مطمئن نبود، اما به نظر می رسید همان دختر مرموز داخل عکس است.
با چنگ زدن محکم به عکس، لباسهایش را پوشید و به سمت طبقه پایین و از در ورودی بیرون دوید. او که از جاده عبور می کرد، فراموش کرد که به دو طرف نگاه کند و ناگهان یک ماشین به او زد. راننده از ماشین پیاده شد و برای کمک به پسر دوید، اما فایده ای نداشت. پسر در اثر برخورد کشته شده بود.
راننده متوجه چیزی در دست پسر شد. یک عکس بود. با چرخاندن آن در دستانش، راننده متوجه شد که عکس دختری فوق العاده زیبا است. او یک تاپ مشکی، یک دامن کوتاه مشکی، جوراب شلواری مشکی و کفش مشکی پوشیده بود. به دلایلی، او سه انگشت خود را بالا نگه داشته بود.
نظرات کاربران