داستان ترسناک " به من نگاه کن...! "
۰

داستان ترسناک ” به من نگاه کن…! “

داستان ترسناک " به من نگاه کن...! "

داستان ترسناک ” به من نگاه کن…! ” یک داستان ترسناک واقعی درباره یک پسر نوجوان که یک شب طوفانی و در حالی که والدینش بیرون رفته اند و او را تنها گذاشته اند، با موجودی عجیب روبرو می شود. این یک تجربه واقعی از کاربری به نام (Theater Guy) است.

یک شب، زمانی که در سال دوم دبیرستان بودم، پدر و مادرم بیرون رفتند و من را تنها گذاشتند. من تکالیف زیادی برای انجام دادن داشتم، بنابراین تمام شب را پشت میز اتاقم نشستم.

والدینم حدود ساعت ۶ عصر خانه را ترک کردند. در حالی که مشغول انجام تکالیف بودم، هدفون هایم را گذاشتم و با صدای بلند موسیقی گوش دادم. آن شب طوفان بزرگی به پا شده بود و میز من رو به پنجره بود، بنابراین می توانستم باران و رعد و برق بیرون را ببینم.

والدینم حدود ساعت ۱۱ شب به خانه برگشتند. وقتی دیدم ماشینشان بالا می رود، هدفون هایم را برداشتم. به محض اینکه مادرم در ورودی را باز کرد و داخل آمد، او را شنیدم که با عصبانیت اسم مرا صدا می زد.

«اینجا چه اتفاقی افتاده است؟» او با لحنی عصبانی پرسید.

با سردرگمی به پایین دویدم. مادرم با نگاهی خشمگین در راهرو ایستاده بود. او به زمین اشاره کرد و فریاد زد: «کار تو بوده؟!»

به پایین نگاه کردم و دیدم که فرش پر از ردپای گلی است.

«نمی‌دانم چطور اینها اینجا آمده‌اند»،. «تمام شب را پشت میزم نشستم و تکالیفم را انجام دادم.»

نگاه کردم که چطور رنگ چهره اش از عصبانیت به سردرگمی و سپس به ترس تغییر کرد. هر دوی ما در یک لحظه متوجه شدیم. کس دیگری باید در خانه بوده باشد.

ما ردپای گلی را دنبال کردیم تا کل ماجرا را بفهمیم. ردپاها از در پشتی شروع می شد، جایی که ما معمولاً آن را قفل نمی کردیم. سپس چیز دیگری را متوجه شدیم. ردپاها از در پشتی شروع می شدند، اما ردپایی برای خروج از در پشتی وجود نداشت.

ناگهان صدای بلند و مهیبی شنیدیم که در سراسر خانه پیچید. سپس صدای باز شدن با شدت در ورودی و دوباره بسته شدن محکم آن به گوش رسید. بووم!

همگی به سمت گاراژ دویدیم و در را پشت سرمان قفل کردیم. مادرم تلفن همراهش را بیرون آورد و با پلیس تماس گرفت.

«خواهش میکنم زود بیایید!» او فریاد زد. «کسی تو خونه ماست!»

بعد از زمانی که به نظر ساعت ها می رسید، یک ماشین گشت با دو افسر پلیس، یک مرد و یک زن، رسید. یکی از افسران در گاراژ با ما ماند، در حالی که همکارش به داخل خانه رفت و اتاق به اتاق آن را جستجو کرد. وقتی برگشت، افسر زن به ما گفت که کسی در خانه نیست و رفتن به داخل امن است.

همانطور که همه ما در حال نفس کشیدن با آسودگی بودیم، او پرسید: «اتاق خواب چه کسی در بالا سمت چپ است؟»

والدینم به من نگاه کردند.

«مال منه»، به افسر گفتم.

افسر زن از ما خواست که دنبالش برویم. در حالی که در خانه قدم می زدیم، ردپای گلی را می دیدیم که از در پشتی، از اتاق نشیمن، از راهرو، از پله ها، به اتاق خواب والدینم و سپس به سمت اتاق من منتهی می شد. ردپاها درست دم در اتاق من متوقف می شدند.

افسر زن به در اتاقم که تمام شب باز بود اشاره کرد. روی در، با ماژیک سیاه، نوشته هایی بودند:

  • ۸:۴۷ می بینمت
  • ۸:۵۳ یادت رفت در پشتی را قفل کنی
  • ۸:۵۹ به نظر متمرکز هستی
  • ۹:۲۴ برگرد
  • ۹:۴۷ به من نگاه کن
  • ۱۰:۱۵ به من نگاه کن
  • ۱۰:۳۷ به من نگاه کن
  • ۱۰:۴۹ به من نگاه کن

فردی برای بیش از دو ساعت در چارچوب در اتاقم ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. تا به امروز، هنوز هم از فکر کردن به اینکه اگر برمی گشتم چه اتفاقی می افتاد، از ترس به خودم می لرزم…!

برچسب‌ها:

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

بامداد نوروزیان

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *