اتاق خواب من طبقه بالا بود. صبح زود از پنجره اتاقم دید خوبی به همسایههای جدید که به خانه کناری اسبابکشی میکردند داشتم.
یک مرد و زن بودند که جعبهها را به داخل خانه حمل میکردند. چشمهایم به سمت پنجره خالی طبقه بالای همسایهها رفت که درست روبروی پنجره من بود. باز بود و داخلش دختری بود که همسن و سال من به نظر میرسید.
مرا دید و اشاره کرد که پنجرهام را باز کنم، پس این کار را کردم. او به بیرون از پنجره خم شد، دستش را دور دهانش حلقه زد و با صدای آهسته به من گفت: «خوشبختم، من سارا هستم.»
خندیدم: «خوشبختم سارا، من سام هستم.»
او لبخند زد و گفت: «پنجرهات را باز نگه دار» و از دید ناپدید شد.
گیج شده بودم، «پنجرهام را باز نگه دارم؟» او با چیزی در دستش برگشت، سپس آن را به سمت من پرتاب کرد، یک موشک کاغذی بود. به آرامی و ملایمت از پنجره من به داخل، روی زمین پشت سرم راه پیدا کرد.
رفتم و آن را برداشتم. روی آن نوشته شده بود: «باز کن».
آن را باز کردم و یک پیام وجود داشت: «سلام سام، امشب میام و خودمو معرفی میکنم!»
فکر میکردم کمی عجیب است و نوشتم: «امشب میی اینجا؟ منظورت چیه؟»
برگشتیم تا آن را پرتاب کنم، اما او آنجا نبود. پنجره هنوز باز بود، بنابراین به هر حال آن را داخل پرت کردم، فکر میکردم دیر یا زود جواب میدهد.
شب شده بود و هنوز هیچ پاسخی از سارا نیامد. مادرم همسایههای جدید را برای شام دعوت کرد، فکر کردم منظورش از آمدن امشب همین است.
مادرم فریاد زد: «عزیزم برای شام پایین بیا!»
به طبقه پایین به اتاق غذاخوری رفتم تا سر میز بنشینم، اما سارا را ندیدم، فقط پدر و مادرش بودند. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم پس بپرسم: «سارا کجاست؟» مرد و زن به من خیره شدند انگار حرف عجیبی زدهام، مرد گفت: «ببخشید؟» حرفم را تکرار کردم: «سارا، دخترتان؟»
زن دستانش را بالا برد و دهانش را پوشاند، اشک از صورتش جاری شد. مرد بلند شد: «دختر ما یک سال پیش در یک حادثه فوت کرد. نمیدانم این چه کاری هست که میکنی، اما هرچ که هست کافیه!.»
هر دوی آنها بلافاصله خانه را ترک کردند، مادر با عصبانیت به من نگاه کرد: «چرا این کار را کردی پسر؟ فقط به اتاقت برو!»
توفانی از سردرگمی در سرم میچرخید، نمیتوانستم حرف بزنم. به اتاقم برگشتم، چراغ را روشن کردم و روی تختم دراز کشیدم. سپس یک موشک کاغذی از پنجرهام پرواز کرد و با ظرافت روی زمین فرود آمد. آن را برداشتم و به بیرون از پنجرهام نگاه کردم.
سارا در تاریکی اتاقش ایستاده بود.
قلبم به شدت میزد. او نزدیکتر شد تا اینکه نور ماه صورتش را روشن کرد، چشمانش تیره و پوستش خاکستری بود. به پایین نگاه کردم تا پیام را بخوانم.
«پشت سرت.»
چراغهایم خاموش شد، کفپوشهای پشت سرم جیرجیر کردند، یک زمزمهی تاریک در گوشم گفت: «سام».
داستان ترسناک موشک کاغذی
برچسبها:داستان ترسناک
نظرات کاربران