دوست صمیمی جیک، پدر بزرگشه. اونا از هم جدا نمیشن. جیک با درخواست پدر بزرگش بیدار میشه و فقط وقتی کنارش باشه میخوابه. تو خونه ما صدای خندهی این پسر کوچولو سه ساله که با ذوق به داستانهای پدربزرگ گوش میده، یه صدای معمولیه. برعکس بچههای دیگه که به پدر و مادرشون میچسبن، من میتونستم ساعتها نباشم و جیک اصلا متوجه نشه چون با پدر بزرگشه.
جیک میتونه خیلی هم دلقکبازی دربیاره. اگه یه چوب پیدا کنه، برمیداره، دستش میگیره، پشت کوچیکش رو خم میکنه و قدمهای آهستهتری برمیداره تا راه رفتن پدر بزرگ رو تقلید کنه. اون همچنین صورتش رو تو یه اخم دوستداشتنی چروک میکنه تا قیافهی پدر بزرگ رو تقلید کنه. هر بار که این کار رو میکنه داد میزنه: «نگاه کن، نگاه کن، مامان، من پدربزرگم!»
ولی هیچ پدربزرگی وجود نداره. پدر بزرگ جیک، پدر من، ۳۰۰۰ مایل دورتر از ما زندگی میکنه. شاید اگه خوششانس باشیم سالی یه بار ببینیمش. خونهای که ما توش زندگی میکنیم مال یه زوج پیر بود. بعد از اینکه شوهرش فوت شد، زنش، یه بیوهی ۸۵ ساله، خونه رو به ما فروخت و رفت فرانسه پیش دخترش.
آره، پس هر دفعه که جیک پدر بزرگ رو صدا میکنه، یه لرز شدید تو بدنم می افته!
داستان ترسناک بهترین دوست جیک
برچسبها:داستان ترسناک
نظرات کاربران