ساختن آیندهای پس از آخرالزمان با بودجه کم نیاز به تخیل یا حداقل ابتکار دارد. فیلم مهیج علمی-تخیلی «Breathe» که تجملات را کنار گذاشته، قطعاٌ از مورد دوم یعنی ابتکار، بینصیب نیست. داستان فیلم در سال ۲۰۳۹ روایت میشود، زمانی که آلودگی هوا کرهی زمین را تقریباً سمی کرده و بخش زیادی از جمعیت سیاره را به کام مرگ زودرس فرستاده و بقیه را وابسته به ماسکهای گاز و مخزنهای اکسیژن کرده است. در حالی که چند نمای معرفیکننده نسبتاً قانعکننده از شهر نیویورک در حال فروپاشی به ایجاد حس روز قیامت کمک میکند، بخش جهانسازی بیشتر جنبهی القاء دارد: فیلمسازان با استفاده از فیلترها و تصحیح رنگ، به پسزمینه بروکلین، رنگ نارنجی مریضی دادهاند – همان رنگ آلودگیای که گسترههای هستهای بازی Fallout و لاسوگاسی را در یک مجموعه فیلم علمی-تخیلی بسیار گرانقیمتتر که دقیقاً یک دهه بعد ساخته شده، در بر میگیرد. تنها با نگاه کردن به آنجا دلتان میخواهد سرفه کنید.
اگر آن سایهی غیرطبیعی گرد و غبار شما را بلافاصله به جلو در زمان پرتاب نمیکند، بازیگران حتماً این کار را خواهند کرد. معلوم میشود Quvenzhané Wallis، همان دختر بچهی فیلم «Beasts of the Southern Wild»، اکنون در دهه ۲۰ زندگیاش به سر میبرد – افشاگری که مطمئناً باعث میشود برخی از تماشاگران به اندازهی خط آسمان فرسودهی نیویورک فیلم «Breathe» احساس پیری و فرسودگی کنند. والیس نقش زورا، فرزند نوجوان و اهل تعمیر دانشمند داریوش (کامن) و همسر عملگرای او، مایا (جنیفر هادسون) را بازی میکند. این سه نفر در یک پناهگاه در بروکلین با هم زندگی میکنند و به لطف یک سیستم تصفیهی هوای پیشرفته زنده میمانند.
روایت داستان، چه در جهت مثبت و چه منفی، به همان اندازه طراحی صحنه به صرفه است. در ابتدا، به نظر میرسد که این صرفهجویی کاملاً یک مزیت است. حداقل از مقدمهچینیهای غیرضروری خلاص میشویم، چرا که داگ سایمون، نویسندهی فیلمنامه، و استفون بریستول (کارگردان فیلم «See You Yesterday») به سادگی به نتیجهگیری طبیعی و محتمل رسیدهاند: اینکه دنیا به معنای واقعی کلمه در اثر اشتباهات زیستمحیطیاش خفه خواهد شد. دقایق ابتدایی فیلم صرف آشنایی ما با گروه بازماندگان طی میشود. فیلمسازان با ضربات قلمموی سریع و ظریف – و زمزمهی تاثیرگذار جان کلتران روی گرامفون – در انتهای دنیا، واحهای از گرما و عاطفه را به تصویر میکشند. ما به تازگی با این افراد آشنا شدهایم، اما وقتی داریوش برای دفن پدر مردهاش به فضای باز سمی میرود و از فیلم و زندگی همسر و فرزندش ناپدید میشود، حسرت فقدان را احساس میکنیم.
فیلم زمانی بهترین عملکرد را دارد که نزاع نیازها و انگیزههای نامشخص به تصویر کشیده میشود. داستان اصلی ماهها پس از عزیمت داریوش اتفاق میافتد، زمانی که مایا و زورا – که تقریباً امید دیدن دوباره او را از دست دادهاند – با تهدیدی برای پناهگاهشان روبرو میشوند. این تهدید در قالب تس (میلا یوویچ)، لوکاس (سم ورثینگتون) و میکاح (رائول کاستیلو) ظاهر میشود که از فیلادلفیا به دنبال پاسخهایی برای کمبود اکسیژن در اردوگاه خودشان سفر کردهاند. فیلم برخی اطلاعات کلیدی را هم از تماشاگران و هم از برخی شخصیتها پنهان میکند و سپس رویارویی هرچه پرتنشتر بین دو گروه را حول آن اطلاعات میسازد. تس ادعا میکند که در گذشته با داریوش کار میکرده است، به همین دلیل از پناهگاه خبر دارد، اما مایا هرگز اسم او را نشنیده است. آیا این غریبه دروغ میگوید تا تکنولوژی و امنیت آنها را بدزدد؟ یا این مسافران فقط افرادی درمانده هستند که به نجات نیاز دارند؟
اکثر صحنههای اکشن در یک بلوک از خیابان متروکهی شهر رخ میدهد، بازماندگان ناسازگار را در تیررس هم قرار میدهد یا یک درِ سنگین بین آنها پایین میآورد. بازیگران عمدتاً درجه یک هستند که به فیلم کمک میکند – هادسون سراسر بیاعتمادی پولادین، والیس که ترس زورا را با خوشبینی تعدیل میکند، ورثینگتون که از فضیلت بیروح شخصیتش در آواتار رها شده است و یوویچ که با دنیای سقوطکردهی نارنجیرنگ بیگانه نیست، از همان لحظهای که چشمان آبیاش پشت سپر شیشهای ظاهر میشود، حس اضطراری را بالا میبرد.
اینجا طرح کلی یک فیلم هیجانانگیز درجه یک با زمان رو به اتمام ذخیرهی اکسیژن رو به کاهش وجود دارد. اما میتوانست پیچیدگیهای بیشتری و کمی هم پیام واضحتری داشته باشد. این فیلم به عنوان تمثیلی برای اعتماد و اجتماع، در بهترین حالت گیجکننده است: نشانههای اپیدمی کرونا [COVID] و معرفی برجستهی اتوبیوگرافی مالکوم ایکس – هدیهای که داریوش به زورا میدهد – خواهان معنای بزرگتری هستند که آشکار نمیشود. شاید سایمون و بریستول برای اینکه نتیجهی واقعاً ویرانکنندهای از کشمکش بین این دو گروه ناامید و مجزای متفاوت بگیرند، بیش از حد احساساتیاند. اگرچه راهاندازی فیلم ابهام دو پهلو و تیزی دارد، از آن نوع که میتواند باعث شود بیننده فکر کند در چنین شرایطی چه کاری انجام میداد، اما در نهایت به یک دوگانگی پاکتر از با وجدان و بیوجدان تقلیل پیدا میکند.
کسانی که میگویند «فیلمهای این روزها خیلی طولانی هستند» ممکن است با فهمیدن اینکه «Breathe» تنها ۹۳ دقیقه است، نفس راحتی بکشند. مطمئناً هیچکس نمیتواند فیلم را متهم کند که وقت گرانبهایشان را تلف میکند. اما بین کارآمدی و خساست یک خط باریک وجود دارد، و در پایان این یک ساعت و نیم بسیار سريع، این درام است که شروع به خفه کردن میکند. بسیاری از فیلمهای علمی-تخیلی با تجمل کردن در آیندهای با تصور عجیب و غریب، بیش از حد طولانی میشوند.
سخن نهایی
فیلم مهیج علمی-تخیلی کمخرج «Breathe» که در آیندهای پس از آخرالزمان روایت میشود و هوا تقریباً غیرقابل تنفس شده، جرقههایی از جذابیت و هیجان دارد که بیشتر آنها به معضل پیش روی یک مادر (جنیفر هادسون) و دخترش (کوزنجانه والیس) برمیگردد. آنها مجبورند ریسک ورود غریبههای درماندهای را به پناهگاه خودکفای دارای اکسیژنشان بسنجند. اما فیلم با تنها ۹۳ دقیقه زمان، بیش از حد خلاصه به نظر میرسد، درگیریهایش را خیلی سریع حل میکند و هرگز نمیتواند به یک تمثیل منسجم تبدیل شود. این فیلم ثابت میکند که حتی در حوزهی آثار مستقل ژانری، کوتاهتر بودن همیشه بهتر نیست.