نقد فیلم Fight Club باشگاه مشت زنی
نقد فیلم Fight Club باشگاه مشت زنی
انسان محصول مدرنیسم، زندگی پوچ و بیهدفی دارد، به گونهای که عمر -که ارزشمندترین داشته انسان محسوب میشود- را وقف خریدن چیزهایی میکند، که اصلاً به آنها نیازی ندارد و یا وقت خود را صرف کارهایی میکند، که اساساً به آن علاقهای ندارد. رسانهای که به کودکان توهم ستاره شدن در آینده و به بزرگان نیاز کاذب را القاء میکند، در این پوچی و بیهویتی بیتأثیر نیستند.
در تاریخ سینما بارها شاهد کارگردانهایی بودهایم، که به موضوع زندگی مدرن پرداختهاند. این انسان (راوی)، در حالی که در اوج بیهویتی و بیهدفی به سر میبرد، ناگهان احساس نیاز به هدفمند کردن زندگی (هستیگرایی)، عقدهگشایی و یا حتی به یک منجی (تایلر دردن)، پیدا میکند. یک منجی که با تصورات او از نسخه بهتر خودش، همخوانی دارد.
به فرض مثال، هیچ ترس و واهمهای از خلاص شدن از این زندگی و شروع یک تغییر را نداشته باشد. وی، راه خلاصی از این زندگی را در عمیقترین نقاط تفکراتش خلق کرده، مشکل بیخوابی را بهانهای در نظر میگیرد تا از این وضع نجات یابد و اکنون آن را کاملاً از ذهن خود خارج کرده و در قامت یک انسان، مشاهده میکند.
فیلم «باشگاه مشتزنی» -که اقتباسی از رمان باشگاه مشتزنی به نویسندگی «چاک پالانیک» است- محصول سال ۱۹۹۹ ساخته «دیوید فینچر»، نقطه عطفی در کارنامه وی محسوب میشود؛ زیرا با اینکه در ابتدا فیلم در گیشه شکست خورد، اما بعدها توجه مردم و منتقدان را جلب کرد و به یکی از محبوبترین فیلمهای دهه ۹۰ بدل شد. پالانیک فیلم اقتباس شده را بهتر از رمان خطاب میکند؛ به همین خاطر فیلم باید از نگاه اقتباس مورد بررسی قرار بگیرد.
فینچر، اقتباس قابل قبول و متمایزی از کتاب انجام داده و سربلند از این مسیر بیرون آمده است. کتاب، حدود ۳۰ فصل دارد و نویسنده روایتی پیچیده و نامنظم با فلاشبکهای فراوان و ابهامانگیز در پیش گرفته؛ درحالی که فینچر به جز فصل اول که غیرخطی روایت میشود (بخشی از سکانس پایانی)، بقیه فصول را تقریباً با نظم و ترتیبی درست کنار هم جای داده و مسیری خطی را سرهم کرده است تا دوباره به نقطه اول فیلم متصل شود.
همچنین فینچر از اجرای چند فصل کتاب که فقط زمان فیلم را زیاد میکرد و جلوی پیشرفت داستان را میگرفت، جلوگیری کرده و به جز یک فصل، در بقیه فصول تحریفی در آن ایجاد نکرده است. آن بخشی که فینچر به کتاب وفادار نبوده فصل پایانی آن است.
در کتاب ما شاهد این هستیم که «راوی» بعد از آنکه با تفنگ به حفره دهان خود شلیک میکند، او را به تیمارستان منتقل میکنند با خیال اینکه «تایلر» مرده است، درحالی که در فیلم میبینم راوی بعد از آنکه موفق به کشتن تایلر میشود در کنار «مارلا»، نابود شدن ساختمانها را تماشا میکنند.
این موضوع و بعضی از نقات دیگر فیلم که به مضمون سورئال فیلم میپردازد، برای برخی از مخاطبان قابل قبول نبوده و آن را بیمنطق میدانند. شاید تفسیری که فینچر از سکانس پایانی در برگرفته، با عنوان «فریب دادن ضمیر ناخودآگاه» باشد اما همچنان نمیتوان آن را باورپذیر دانست و یکی از نقاط ضعف فیلم، بیمنطق بودن آن محسوب میشود.
دیوید فینچر، به خوبی از روایت دیالوگ محور و زبان ادبیات فاصله گرفته و با ساختن تصاویری خوب برای بیشتر بخشهای کتاب مثل سکانس از بین رفتن هواپیما و یا سکانس منفجر شدن خانهی راوی که در کتاب اشاره کوچکی به آن شده، به زبان سینما نزدیک شده است. فینچر در بسیاری از صحنههای فیلم، دیالوگ را حذف یا کم اهمیت دانسته و با موسیقی متن بسیار مناسب با سبک و سیاق فیلم در کنار تصویر، دراماتیک شدن فیلم را افزایش داده است.
نقد فیلم باشگاه مشت زنی
یکی از مشکلات فیلم، به تصویر کشیدن اجرای پروژه میهم است. فینچر خطر را به جان خریده و نگاهی گذرا در به قدرت رسیدن اعضای باشگاه مشتزنی انجام میدهد تا بر روی تعلیق فیلم تمرکز زیادی کند و در اجرای این تعلیق نیز موفق هم میشود، اما مخاطبی که از قبل کتاب را خوانده، بر تعلیق فیلم آگاه است و منتظر آن است که فیلمساز چه تصویری از این پروژه نشان میدهد و در این موضوع فینچر شکست میخورد.
درمورد شخصیتپردازی کاراکترها، باید پذیرفت که شخصیت راوی آنطور که باید باشد، ساخته نمیشود و به جز آگاهی از مشکل بیخوابی و شغلش، بیننده با وی ارتباط برقرار نمیکند. «ادوارد نورتون» تسلط کاملی بر صدا و چهرهاش دارد و حسهای ترس، هیجان و خشونت را تا حد خوبی نشان میدهد اما اجرایی که از او در فیلم میبینیم، اجرایی با ریتم نوساندار و نامنظم است که از درخشیدنش جلوگیری میکند.نقد فیلم باشگاه مشت زنی
شخصیت تایلر به کمک راوی به خوبی شکل میگیرد. در لحظه زندگی کردن و الگو قرار دادن جمله «کاری را که دوست داری انجام بده»، بیزاری از زندگی مدرن و تکراری، دوری از مصرفگرایی و … از خصوصیات این شخصیت است که در فیلم ساخته میشود. «برد پیت» بازی بینظیری از خود نشان داده به گونهای که همزمان با عیان شدن رگههای عمیقتری از افکار و شخصیت وی در طول فیلم، اجرای پیت با آن هماهنگ میشود.
شخصیت مارلا نه با اجرای ضعیف «هلنا بونهم کارتر» و نه با دیالوگها اصلاً شکل نمیگیرد. نه خواستهی او برای بیننده روشن میشود و نه افکار و عقاید او. فیلم دلایل قانعکنندهای از نزدیک شدنش به راوی نشان نداده و برخلاف دو شخصیت اصلی، به دیدگاه درست روانشناختی از شخصیت مارلا نمیپردازد.
یکی از نقاط ضعف فیلم، عشق بین راوی با مارلا است. در طول فیلم در هیچ دیالوگ، سکانس یا نمایی، توجیهی از علاقهمند شدن این دو به هم نشان داده نمیشود. راوی که در اول فیلم مارلا را به زخم سقف دهان و تومور تشبیه میکند و او را باعث و بانی اختلال در خوابش معرفی میکند، حال به جایی میرسد که به او ابراز علاقه کرده و حتی نمای پایانی فیلم بر این عشق شکل نگرفته تأکید میکند.
کاراکتری مثل «باب» به عنوان یک تیپ با بازی «میت لوف» ساخته شده و باورپذیر است.
فینچر در کنار قصه و داستانی که کاملاً به آن شکل داده، به جزئیات آثارش اهمیت زیادی میدهد. به طور مثال یکی از دیدگاههای جالبی که «هیچکاک» در موضوع روانکاوی شخصیتهایش دارد، انجام یک کار بیارزش یا فکر کردن به موضوعی کم اهمیت در مواقع بحران است. فینچر که هیچکاک را یکی از الگوهای خود دانسته و در بیشتر آثارش به دیدگاههای روانشناسانه در آثارش میپردازد، در این فیلم چنین عقیده هیچکاک قابل مشاهده است. در سکانس پایانی که تایلر تفنگ را در دهان راوی قرار داده، وی به این فکر میکند که تفنگ قرار گرفته در دهانش آیا تمیز است یا نه؟!
یا میتوان به این موضوع اشاره کرد که فینچر، تایلر را به صورت ناگهانی به بیننده نمایش نمیدهد. وی ابتدا تایلر را در فریمهای کوتاه و سریع در چند پلان نشان میدهد که استعاره از حضور و ساخته شدن تدریجی این شخصیت میدهد، و بعد آن را در یک تصویری واضح به مخاطب نمایش میدهد.
یکی از مؤلفههایی که فینچر در بیشتر آثارش بر آن مانور میدهد، فضاسازی فیلمهایش با چیدمان صحنه و میزانسنهای ساده اما دقیق است. فینچر کاربرد رنگهای تیره در به تصویر کشیدن فضای سورئال و رازآلود را به خوبی میداند و تسلط کاملی بر نورپردازی فیلمهایش دارد. این مهارت چه در این فیلم و دو فیلم قبلی فینچر یعنی «هفت» و «بازی» و چه در فیلمهای بعد از آن مثل «دختر گمشده» و «منک» که اوج این تسلط بر نورپردازی به عنوان یک فیلم سیاه و سفید را به نمایش میگذارد، قابل مشاهده است.
فیلم، از فیلمبرداری خوب و چشمنوازی برخوردار است. نماهای کلوزآپ و اینسرت به موقع، شکستن دیوار چهارم در سکانسی که خارج از خط داستانی است، ارتفاع و زاویه دوربین مناسب در سکانسهای مبارزه و زیباییشناسی نماها، در برانگیختن حس مخاطب کاملاً مؤثراند.
تدوین، هماهنگی خوبی میان صدا با تصویر برقرار میکند و از برداشتهای بلند خودداری میکند، به گونهای که با کاتهای سریع و تصاویری با عمق میدان کم، از کسلکننده شدن فیلم جلوگیری کرده و ریتم فیلم در طول آن ثابت میماند. بیننده هیچ تصویر اضافهای را مشاهده نمیکند و همه تصاویر فیلم را به خوبی دنبال میکند. تأثیر این وسواس فینچر در تدوین آنجا دیده میشود، که دو فیلم بعد از باشگاه مشتزنی برنده جایزه بهترین تدوین میشود.
باشگاه مشتزنی را نه میتوان فیلمی بیعیب و نقص دانست و نه میتوان آن را در حیطه کارگردانی بهترین فینچر قلم داد کرد، اما دیدن این فیلم بر همه اهالی سینما توصیه میشود.
نظرات کاربران