۱

داستان افسانه‌ غول چراغ جادو

داستان افسانه‌ غول چراغ جادو

افسانه‌ غول چراغ جادو

افسانه‌ غول چراغ جادو :در داستان‌ها آمده است كه غولي قدرتمند به واسطه نفرين جادوگر شهر در چراغي زنداني شده بود، تنها صاحب چراغ جادو مي‌توانست با دست‌كشيدن بر چراغ، غول را از داخل آن خارج نمايد. تنها راه شكسته‌شدن طلسم جادوگر اين بود كه غول چراغ آرزوهاي صاحب خود را برآورده سازد تا شايد روزي صاحب غول، آرزوي آزادي او را نمايد. اين داستان كه در ميان همگان به «افسانه علاء‌‌الدين و غول چراغ» معروف است تصويرگر آرزوهاي ما انسان‌ها براي دست‌يافتن به آرزوهايمان به ساده‌ترين روش و به كمک يک نيروي فوق بشری است.

صفات خاص و توانایی: احضار جن چراغ جادو که می تواند سه آرزو را برآورده کند.

چراغ جادو به عنوان جزء محوری قصه عامیانه علاءالدین شناخته می شود. این داستان یکی از داستان های کتاب هزار و یک شب و البته یکی از معروف ترین آنها است.
این داستان درباره یک جوان فقیر و بیکاره به نام علاءالدین، در شهر چین است که توسط یک جادوگر از مغرب (که خود را به عنوان برادر پدر مرحوم علاءالدین معرفی می کند) برای بازیابی یک چراغ نفت سوز عجیب از یک غار جادویی خرابه، استخدام می شود و او غافل از قدرت نهفته شده در این چراغ جادو. علاءالدین به طور تصادفی سردر طلایی آن را می مالد. سپس اسرار این چراغ نفتی هویدا می شود و در می یابد که این چراغ میلیون ها سال قبل، برای زندانی کردن یک جن به خاطر اعمال و رفتارش برای همیشه، ساخته شده است. او یک زندانی قدرتمند بود که می تواند هر چیزی به جز خلاص کردن و رهایی پیدا کردن خود از درون چراغ انجام دهد، و موظف فرمانبرداری از هر کسی که صاحب چراغ است می باشد. او می تواند بطور کامل سه آرزوی صاحب چراغ را برآورده کند. اما نمی تواند آزاد شود مگر اینکه یکی از آرزوهای صاحب چراغ در آزادی او باشد.

سالیان سال این چراغ پیدا شده و دوباره گم شده و این جن آرزوی اربابان خود را برآورده می کرده است. در حالی که علاءالدین به آرزوهای خود فکر می کند، آرزوی و عقیده جن را می پرسد وجن به او اذعان می کند که برای آزادی آرزو می کنم، چرا که او یک زندانی در این چراغ است. آخرین آرزوی علاءالدین آرزوی آزادی جن است. و در نهایت پس از یک میلیون سال زندان بودن در کمال تعجب و شگفتی این جن آزاد می شود.

داستان افسانه‌ غول چراغ جادو

اشتراک گذاری

دنبال کنید نوشته شده توسط:

عرفان سعید زنوزی

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. سحر گفت:

    داستان خیلی قشنگ بود