ترسناک ترین داستان های بیمارستان :خاطرات واقعی
۱-زمانی که دانشجو بودم، برای یک بیمار سکته مغزی به من مراجعه کردند. او سکته مغزی کرده بود و همکارام در حال انجام cpr بودند. آنها ۴۵ دقیقه کار کردند، اما او مرد. آنها او را تمیز کردند و از خانواده خواستند که برای آخرین بار ببیننشو باهاش خداحافظی کنند.
پیرمرد بیش از ۴۵ دقیقه هم مرگ مغزی داشت و هم بدون نبض. خون مغزش را پر کرده بود و کاملا خاکستری شده بود. اما ناگهان او نشست و خانواده اش را صدا زد. پرستاران عجله کردند تا مانیتورها و تجهیزات را به او برگردانند. دوباره شروع به کار روی او کرد، وضعیت بدنیش تثبیت شد، با خانواده اش خداحافظی کرد و بلافاصله برای بار دوم فوت کرد…
۲- من پرستار شیفت شب برای ۴ سال در خانه سالمندان بودم. یکی از سالمندا یک داروی تسکین دهنده داشت که باید هر شب تزریق میشد چون به دلیل توهمات زیاد نمی توانست بخوابد. او افرادی و رو را در اطراف اتاقش توصیف می کرد که فقط به او خیره می شدند و منتظر مرگ او بودند. من آن را جدی نگرفتم تا زمانی که خانم آن طرف سالن (که به ندرت صحبت می کرد) شروع به دیدن آنها در اتاقش کرد. و همه بدنم یخ زد..
ترسناک ترین داستان های بیمارستان :خاطرات واقعی
۳-من در ICU جراحی قلب و عروق کار می کنم. ما با افراد زیادی تو این بخش ارتباط داریم (هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی)
در یکی از شبهایی که داشتیم در هر اتاق از بیمارستان ما یک گزارش مشترک داده شد که گربهای را دیدهایم که در اطراف راه میرود. ظاهرا گربه رفتار دوستانه ای هم نداشته. گزارش ها آنقدر شبیه یکدیگر بودند که در واقع نیم ساعت به دنبال یک گربه گشتیم و سپس دوربین های امنیتی را نیز بررسی کردیم. هیچ گربه ای دیده و پیدا نشد. اما ۴ نفر از آن ۴ بیمار که گربه را دیده بودند روز بعد مردند.
۴-من در یک مرکز پرستاری مشغول به کارم و معمولاً تو بخش آلزایمر هستم. یک شب وقتی در اتاق پرستاری مشغول مرتب کردن سبد لباسا بودم، شنیدم که یکی پشت سرم حرکت می کرد، بعد احساس کردم دستی روی شانه ام است. برگشتم و هیچ کس دیگری در اتاق نبود. در هم همچنان بسته بود.
تا اینکه تو مرکز ما خانم دیگری شروع به شکایت کرد که مردی شب به اتاقش می آید (باز هم آلزایمر، بنابراین من زیاد به آن فکر نکردم) بنابراین برای اطمینان دادن به او، به او گفتم که در طول شب او را بررسی می کنم.
او برای ۲ هفته دیگر هر شب از این مرد شکایت کرد که از او خواستم او را برایم تعریف کند. “او واقعاً خوش تیپ است و کت و شلوار مشکی پوشیده است. اوه. او اکنون پشت شماست عزیزم.” که من را هول کرد. البته کسی پشت سرم نبود. شب بعد در خواب مرد