داستان کوتاه ترسناک " دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد "
داستان کوتاه ترسناک
وقتی من و خواهرم بتسی بچه بودیم، خانواده ما برای مدتی در یک خانه مزرعه قدیمی زندگی می کردند. ما عاشق گشت و گذار در گوشه های غبار آلود آن و بالا رفتن از درخت سیب در حیاط خلوت بودیم.
اما موضوع مورد علاقه ما آن روح بود. ما او را مادر صدا می زدیم، زیرا او بسیار مهربان و آرام به نظر می رسید. بعضی صبحها من و بتسی از خواب بیدار میشدیم، و روی هر یک از میزهایمان، فنجانی پیدا میکردیم که شب قبل آنجا نبوده بود. مادر آنها را آنجا گذاشته بود، نگران این بود که شب تشنه شویم. او فقط می خواست از ما مراقبت کند.
در میان وسایل اصلی خانه یک صندلی چوبی عتیقه بود که آن را در پشت دیوار اتاق نشیمن نگه می داشتیم.
هر زمان که مشغول تماشای تلویزیون یا بازی بودیم، مادر آن صندلی را به سمت جلو، آن طرف اتاق، به سمت ما میکشید. گاهی اوقات موفق می شد آن را تا مرکز اتاق جابجا کند.
ما همیشه از گذاشتن آن به دیوار ناراحت بودیم. مادر فقط میخواست نزدیک ما باشد. سالها بعد، مدتها پس از نقل مکان، مقالهای در روزنامه قدیمی درباره ساکن اصلی این خانه در مزرعه که در مورد یک بیوه بود، پیدا کردم.
او دو فرزندش را با دادن یک فنجان شیر مسموم قبل از خواب به قتل رسانده بود. سپس او خود را حلق آویز کرد. این مقاله شامل عکسی از اتاق نشیمن خانه بود که جسد یک زن از تیر آویزان بود. زیر او، آن صندلی چوبی قدیمی، دقیقاً در مرکز اتاق قرار داشت.
نظرات کاربران